2794

سلام و عرض ارادت

۱۲ سال پیش ازدواج کردم. همسرم آخرین بچه و هفتم خانواده و بدون پدر هستند. خیلی از ابتدا جلب توجه مادرش براش مهم بود. ولی من متوجه این وابستگی نمیشدم و فکر میکردم احترام زیادی است.

بهترین روزهای زندگی من در این وابستگی ایشون خراب شد

خودمم قبل ازدواج اضطراب اجتماعی داشتم ک این اعتماد به نفس پایین نگذاشت حقایق رو زودتر بفهمم.. آدم رمانتیک و احساساتی ای هستم. همیشه دنبال یک زندگی شاد و پر هیجات و مر از عشق بودم.

همیشه همسرم که حدود ۴۰کیلو اضافه وزن داره در حالت بی حالی و بی انگیزه ای و نا شاد بود... سه تا بچه داریم و من چهارمی رو باردارم.

همه ی این ۱۲ سال تلاش کردم زندگیمون رو شاد و گرم کنم. همیشه در حفظ رابطه ی با محبت تلاش کردم اما

هر موقع بهش نیاز داشتم کنارم نبود.

الان دلسرد و خیلی بی انگیزه شده ام.

هر چی فکر میکنم زندگیم چیز شادی نداره و اگرم تا الان انقدر نا مانوس نبود همش بخاطر تلاش ها و همت خیلی زیاد خودم بودم. 

اما الان هیچ حال و توانی برای حفظش ندارم و از هیچی تو زندگیم لذت نمی برم. انگار تنها دلخوشیم بچه هام هستند و  همسرم رو یک بار اضافه میدونم.

نمیدونم جدا بشم؟  یا بدلیل داشتن بچه هام هر چند برای اونها هم اصلا پدری نمیکنه و بیشتر وقتا یا خوابه یا سر گوشیش هست ؛  زندگیمو ادامه بدم؟!

اگر قرار بر ادامه زندگی باشه چطور خودم را از این رخوت و افسردگی و سردی در بیارم؟؟؟

اطلاعات تکمیلی

سن ۳۷ جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
! سوال در انتظار پاسخ است .

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha