سلام بامداد گلم
بامداد گل که میگویم فقط یک تعارف شاعرانه نیست پسرم. حیف که این روزها به یادت نمیماند. پوست نازک و لطیف و سرد و گرم ناچشیدهات، مثل گلبرگ گلهای بهاریست. مثل گلهای فراوان حیاط خانه پدربزرگت. به خاطر همین هم هست که کوچکترین آسیب به جسمت، دل من و مادرت را هم میخراشد.
بامداد عزیزم
چاره نداریم اما، برای این که بعدها، خدای ناکرده، بیماری سختی نگیری باید واکسن بزنی و تب بعدش را تحمل کنی. سختتر اما، باید ختنه شوی. در این هفته نهم «دو درد آمد به جانت هر دو یکبار». حالا یکبارِ یکبار هم نه. با فاصله چند روزه، اول در خانه پدریِ من ختنهات کردیم و بعد در خانه پدریِ مادرت واکسن زدیم.
عزیز دلم
لبخندهایت تازه دارد میشکفد. سخت است برایمان که وسط این لبخندها گریههای بعد از ختنهات را ببینیم. چارهای نیست اما. مرگ یکبار و شیون یکبار. ختنهات میکنند. اولش انگار اتفاق خاصی نیفتاده اما اثر بیحسی که میرود و اولین بار که ادرار میکنی بعد ختنه... اگر بگویم اولین بار است که گریههای واقعی تو را دیدهام بیراه نگفتهام. در برابر این اشکهای شرشر و این صدای شبیه به بزرگترهای گریه، همه گریههای دلدرد و پوشک و گرسنگی به شوخی کوچکی شبیه است.
کوچک بابا
حالا میگویم خوب است که این دردها به یادت نمیماند. زندگی میگذرد. دردهایش هم میگذرند. «زخمها خوب میشوند. دیر خوب میشوند اما خوب میشوند»*. معجزه زندگی همین است اصلا.
*نزدیک به دیالوگ انتهایی فیلم سگکشی، بهرام بیضایی
هفته هشتم/ سفر به خانه پدری
هفته هفتم/ دومین سفر سه نفره
هفته ششم/ با تو پیش طبیب
هفته پنجم/ زندگی سه نفره
هفته چهارم/ امان از آرزوهای پدرانه
هفته سوم/ از روزهای دوری
هفته دوم/ پدر خوب، پدر بد
هفته اول/ تولد در بامداد بارانی