من دو تا بدترین دارم که اولیش از دومیش هم یه جورایی بدتره...
اولیش ورودم به این کاری که درش هستم. چون ازش متنفرم و با شاکله و روحیه و شخصیت و روش و دیدگاه و هیچ چیز من هماهنگی نداره یا هماهنگی بیسار بسیار کمی داره... البته تصمیم که چه عرض کنم یه جورایی مجبور شدم... نه اون اجباری که چوب بالا سرم بگیرن ولی به دلیل زیادی حرف گوش کن بودن مجبور شدم و دومی ازدواجم... البته به نظرم اون کارم خیلی روحیه ام رو خراب کرده بود و یه جورایی روی تصمیم برای ازدواجم هم تاثیر داشت... با اینکه ازدواجم تبعات سخت تری داشت و داره این انتخاب شغلم بدترین و افتضاح ترین تصمیم زندگیم بود... منو بایکوت کرد... خیلی اذیت شده ام و دارم می شم... یه منگنه ای هم گیر کردم نمی تونم در بیام... الان دیگه خیلی به کارم احتیاج دارم و نمی تونم ریسک کنم...
بهترین هم ... یکم شخصیه... ولی همیشه شکر می کنم... بهترین تصمیم موجب بدست آوردن چیزی نشد ولی از اینکه یه عمر غذاب وجدان داشته باشم نجاتم داد و خیلی چیزا رو بهم نشون داد ولی همون بهترین تصمیمم هم برام خیلی گرون تموم شد ولی شکر که خدا هدایتم کرد که درست تصمیم بگیرم.
دخترکی شاد در من میزیست...که چونان شاپرک، به اینسو و آنسو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بالهایش ریخت... پَرپَر شد...