تاپیک قبلمو بخونین...سره شورت پوشیدن باباش اعصابم خورد بود و به بابام گفتم...بابام گفت همین امشب این موضوعو به شوهرت میگی...چون اگه من زنگ بزنم به باباش بد میشه...منم نشستم با زبون و اروم با شوهرم حرف زدن گفتم میخوام باهات دردودل کنم...بهش گفتم ازین کار پدرت ناراحتم گفت اونا هرجور دلشون بخواد اینجا میگردن به توام ربطی نداره...گفتم شد یه بار پشت زن و بچت باشی همش پشت خانوادتی پس منچی...دستشو محکم میزد رو میز داد میز خفه شو اونا هرجور بخوان میگردن...گفتم از بابات چی بهت رسیده اینجوری پشتشی...زد توگوشم...پسرم بغلم بود و سرم داد میزد و پسرم میلرزید از ترس....محکم به خودم چسبونده بودمش که نترسه...داد میزد بار اخرت باشه پشت بابام حرف میزنی...گفتم برو بابا مرتیکه بیشور یه بار نشد ازم حمایت کنی...محکم گلومو گرفت فشار میداد میگفت بگو گوه خوردم...فقطبچم جلو چشم بود...بعدم ولم کرد و رفت بیرون...
زنگ زدم به بابام میگفتم برای بار اول دست روم بلند گرد بیا اینجا تکلیف منو روشن کن...بابامم گفت اشکال نداره مهم اینه که بهش گفتی از کار پدرش ناراحتی...گفتم اونو میخوام چیکار میگم دست روم بلند کرد بیا اینجا...گفت نمیام...توام جایی نمیری میمونی و از شوهرت و بچت نگه داری میکنی...واقعا احساس بی کسی کردم...من رو حساب حرف بابام با شوهرم درد و ودل کردم ...بابام تنهامگذاشت...به مامانمم گفتم گفت مقصر خودتی که اسرار خونتو میای به ما میگی😭من خیلی بدبختم...