امسال عید هرجا روکه نگاه می کردم حس می کردم بچه امو در اغوش گرفتم وقتی برگشتم اشکای بی صدای همسرمو می دیدم قلبم تند تند می زد دلم می خواست عید می شد شوشو اشک نریزه اما اونم مثل من خسته شده از انتظار وقتی شوشو بچه خواهرشو در اغوش گرفت باها ش بازی می کرد می دیدم داره خودشسو نگه می داره تا اشک نریزه پدرش متوجه شد انقدر ناراحت شد که نگو دیگه شوشو بچه بغل نکرد همش می گفت دوست ندارم دیگران دلششون برام بسوزه خدایا کمکم کن
خدا من ایمان دارم به پایان این روزهای سرد و مه آلود ... ماهِ من، می دانم که بزودی آفتابی خواهی شدمن این را از قاصدکهای خوش خبر شنیده ام