عمه ام انقد حسودی کرد که آخر هر چی میخواست خودش به سرش اومد:/
تابستون بود رفته بودیم خونه ی مادر بزرگمینا سال اگه اشتباه نکنم تابستون سال ۱۳۹۶ یا ۹۷ بود بعد عاقا رفتیم داشتیم بازی میکردیم اون موقع ۱۰ سالمون بود یعنی کلاس سوم رو تموم کرده بودیم من ۵۰ روز ازش بزرگ ترم ...
عاقا ما خواستیم اسم فامیل بازی کنیم خواستیم بریم از طبقه بالا که حالت انباری طور داشت کیف پسر عمه ام برداریم که برگه و خودکار برداریم عاقا ما رفتیم پا رو اولین پله نزاشتیم که مامان بزرگم بدو بدو اومد گفت وای اون بالا نرینننن فلانه بیصاره 😂😂 ماهم تعجبببب
بعد پسر عمه ام اصکله به خدا خودش قضیه رو میدونست ولی گفت یواشکی بیایین بریم برداریم...
عاقا اینبار دیگه داشتیم به قله های موفقیت نزدیک میشویم که یهووو😂😂😂😂🤣🤣🤣
عمه ام بلند گفتتتتت(اسم منو خواهرمو پسرشو بلند صدا کرد ) بعد گفت بیایین پایننننن
عاقا ما چند باز کردیم ولی نشودددد
بعد رفتیم تو کوچه قدم میزدیمو احساس با کلاسی میکردیم با دمپایی پلاستیکیو😎 لباس خونگی بعد صحبت میکردیم 😂😂
هستین ادامه شو بگم؟؟؟