چند روز است یک خاطره قدیمی مضطرب کننده و صدمه زننده به من یادآوری شده است و دوباره به ذهنم رسوخ کرده
چند روز است که دوباره زخم قدیمی سر باز کرده و باعث تاسف من شده است
میخواهم از این زخم هرچند کوچک ولی بسیار تاثیرگذار بر روح و جان من سخن بگویم
حدود ۱۰ ۱۱ سال پیش زمانی که هنوز از دوران کودکی وارد نوجوانی نشده بودم از کلاس زبان به خانه باز میگشتم
ساعت ۱۷ عصر بود و تقریباً در تابستان آن زمان هنوز خیابانها خلوت بودند من مانتو قهوهای رنگ پوشیده بودم هنوز مدیر آن مانتو یادم میآید مانتو موجهی بود و من سالها آن را پوشیدم
مسافت تقریباً طولانی حدود نیم ساعت تا مرکز شهر پیاده میآمدم سپس سوار اتوبوس شده به خانه میرفتم
آن روز متوجه شدم که از همان کوچه کلاس زبانم یک مرد مرا تعقیب میکند
آن زمان گوشی درست حسابی نداشتم و نمیتوانستم با کسی تماس بگیرم
من هرجا میرفتم مرد هم دنبال من راه میافتاد
به سمت راست خیابان میرفتم به سمت راست خیابان میرفت به سمت چپ میرفتم به سمت چپ میرفت گاهی سرعتش را از من کمتر میکرد تا من بتوانم به جلوی او برسم و از همه لحاظ مرا دید بزند
گاهی سرعتش را یشتر میکرد و برمیگشت تا به من نگاه کند
ترس کل وجودم را فرا گرفته بود نمیدانستم عاقبتم چه خواهد شد در آن مسیر مثل بید میلرزیدم اما حرکت میکردم و چیزی نمیگفتم
نگاههای مضطرب یک نوجوان ۱۲ از مردم اطراف خود امداد میطلبیدند اما نمیتوانستم بیان کنم بلد نبودم چه بگویم
مغازه پدر من در مرکز شهر طبقه دوم یک پاساژ بود میخواستم خود را به آنجا برسانم
پناه به آنجا ببرم اما چون نمیدانستم پدرم در مغازه است یا نه و ممکن بود که بقیه مغازهها هم بسته باشند ریسک نکردم
با خود فکر میکردم اگر به آنجا بروم و خلوت باشد و کسی نباشد آن مرد قطعاً مرا آنجا خفت خواهد کرد
میخواستم به یک مغازه پناه ببرم و از آنها درخواست پلیس بکنم ما باز میترسیدم که اتفاق ناگواری بیفتد
میترسیدم شری برپا شود و فرد تعقیب کننده از آن سو استفاده کند یا مرا با خود ببرد و در عالم کودکی فکر میکردم هر بلایی سر من خواهد آورد
از هر روشی برای اینکه مرد مرا گم کند استفاده کردم
و با سرعت باد راه میرفتم نمیدویدم که متوجه نشود
بصورت زیگزاگی در خیابان راه میرفتم
از استرس فشارم در پایین ترین حد ممکن بود
به اتوبوس خط واحد مان رسیدم که پارک شده بودم و منتظر مسافر از شانس بد من اتوبوس تازه رسیده بود و کسی در آن نبود دو دل بودم آیا در اتوبوس بنشینم یا نه . چون اگر مرا تنها گیر بیاورد چه ؟....
دل را به دریا زدم
رفتم
تنها
نشستم
پرده را کشیدم
آن هیولای۴۰ ساله ی کثیف به پله های اتوبوس رسیده بود
از ترس حتی نمیتوانستم در دلم دعا کنم
بدنم مثل بید میلرزید
به کسی زنگ زد کاملا میشنیدم چه میگفت ؛ ( گم اش کردم پیدایش نکردم )
دنیا روی سرم خراب شد چه کسی دنبال من بود چه کسی قصد آسیب به من را داشت
اگر مرد مرا پیدا کند ؟
پشت پرده اتوبوس سرم را پنهان کرده بودم
کم کم مردم سوار اتوبوس شدند و از آن حمله پانیک کاسته شد
خودم را به زنی که کنارم بود نزدیک کردم
دوست داشتم قضیه را بگویم بغلش کنم دستش را بگیرم اما نمیشد
اتوبوس که راه افتاد از پنجره دائم پشت سر را نگاه میکردم که نباشد
به سر کوچه رسیدم
گمان میکردم شاید با ماشین تعقیبم کند و در آن کوچه خلوت مرا خفت کند
پیاده که شدم با سرعت دویدم سمت خانه
در کوچه به دختر همسایه هم سن و سالم سریع قضیه را گفتم و کلید به دست به خانه رفتم . هیچکس در خانه نبود
تمام در و پنجره ها را قفل کردم
با پدرمادرم تماس گرفتم
از ترس کل بدنم خالی کرده بود
تا دو هفته نمیتوانستم بیرون بروم و اگر هم با خانواده یا ماشین میرفتم هر لحظه چهره آن مرد را در فکر خود میدیدم و گمان میکردم باز در تعقیب من است
بیشتر از ۱۰ سال از آن ماجرا گذشته اما زخم آن هیچگاه بهبود نیافته و دلیل بسیاری از ناهنجاری های روحی روانی من تا الان بوده است