دوتادختر دارم شوهرم اصلا بهم اعتماد نداره بخدامن زن نجیب وپاکی ام تمام سالهایی ک باهاش زندگی کردم قسمم داده دستم گذاشته روی قران اما باز سریع بهم شک میکنه اگه یه لحظه تنهاباشم هزارتافکروخیال به سراغش میاد تا امشب اون خوابیده بود بچه ها هم رفتن خونه همسایه ساعت ده شب بود منم تنها بودم همش نگران بودم که اگه بیدار شه ومنو تنها ببینه بهم مشکوک میشه خلاصه ساعت یازده ونیم بیدارشد و ازاون موقع انگارکشتی هاش غرق شدن رفته تو خودش و با نفرت نگام میکنه غر میزنه از این نگاه ها احساس حقارت میکنم اززندگی سیر میشم خسته م کمممممک چ کنم