فکر نمیکردم اینجوری باشین.. اصلا
من رو کنکور اردیبهشت حساب نکرده بودم،،
مامانمم تا همین دو روز پیش میگفت تو هیچی هم جواب ندادی برو فقط با محیط اشنا شی.. گفتم هیچی؟ گفت هیچی🤷♀️.. منم گفتم باشه..
حالا امشب سر سفره غذا رو کووووفتم کردن سه نفری💔
مامانم : نههه بااید بری جواب بدی،، من پوووول دادم..
همش پول ،خاااک بر سر پول که هر چی میکشیم از اونه😔
خواهرم: پس چی خوندی، تو بیست روز پانسیون رفتیییی ، حداقل درسای امسالو که یاادتههه اونا رو بزننننن.
داداشتم: مردم خودشونو دارن میکشنننن تو اینجورییییی
۲،۳ بار گفتم بابااا خودتون گفتید با محیط اشنا شو منم گفتم حل،، الان اینجوری! ، باز خواهرم اون حرفشو تکرار کرد.💔
منم عصبی شدم بطری رو زدم رو سفره چند قطره پاشید تو سفره😔..
مامانمم گفت گمشو برو منم رفتم تو دستشویی چهل دیقه گریه کردم الانم دارم اشک میریزم😭
مگه موضوع کنکوره؟ نه عزیز موضوع اون نیس،، موضوع اینه من کسیو نداااارم باهام حرف بزنه درکم کنه🙂
اینو به مامانم گفتم میگه مگه بی پدر و مادری😂
خب مادر من خودت باهام حرف میزنی یا بابا؟ 🙂💔
هیچ کدوم،، یه مشت بی حوصله اید..
دستام داره میلرزه ،، سردردم شدم خوداااا😭