2737
2739



🫀🔥جیار       ۱۶سال بعد....

پارت۲ 


"هستی"


سرش رو از تو کتاب برنمیداشت ؛ همونطور که تند و تند صفحه های کتاب رو ورق میزد، سعی میکرد خودشو با من هم قدم کنه و مدام زیر لب تکرار میکرد:+ جوابِ۵...... جوابِ۵؟!!!!!!》
کلافه گفتم:_تو ول کن نیستی نه؟!》
وقتی جوابی ازش نگرفتم با تأسف سری تکون دادم و نگاه ازش گرفتم.. درک نمیکردم که مثلا چه اهمیتی داشت پیدا کردن جواب سؤال بعد امتحان!؟😒
داشتیم می‌رسیدیم خونمون؛ کلیدمو از تو کیفم درآوردم،با آرنجم ضربه ای به شونه ی بهار زدم و گفتم:_هوی!لااقل سرتو رو بیار بالا یه خداحافظی که بُکُن با آدم!🙄》
اول يه نگاه به من و بعد یه نگاه به در خونمون کرد و گفت:+عه!!!چه زود رسیدیم!》
چشم غره ای حواله اش کردم . کلید رو تو در انداختم درو باز کردم و گفتم:_خداحافظ خانومِ خر خون》
اونم سری تکون داد و بعد از گفتن خداحافظ ، دوباره سرشو کرد تو کتاب.

درو که بستم سروصداهایی که از بالا میومد توجهم رو جلب کرد. پوف باز حتما نگار اینا اومده بودن. بدو بدو رفتم بالا
کفشامو سریع درآوردم و وارد خونه شدم.
نگار با دیدن من اخمی کرد و ساکت شد. در سالن رو بستم و گفتم:_ علیک سلام نگار خانوم. شما مثلا خواهر بزرگ منی، اومدنت رو باید از داد وبیدادات بفهمیم ما؟》
چنگی انداخت به چادرش که روی اپن انداخته بود و همونطور که سرش میکرد گفت:+ تو یکی ساکت باش لطفا 》
از کنارم رد شد و از خونه رفت بیرون.. نگاهی کلافه به آریا و آرین کردم و همونطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم :_ شربت میخورین خاله؟》
اونا با خوشحالی گفتن آره و پشت سر من اومدن تو آشپزخونه...
مشغول درست کردن شربت بودم که حسام هم اومد تو آشپزخونه. نگاهی به چهرهٔ دَمَقِش کردم و گفتم:_ اینجوری نرو وایسا یکم آروم که شدی برو 》
روی صندلی میزناهارخوری نشست و گفت:+ من همیشه اینجوری میرم ، عادت دارم... ولی خب هر سری که نگار بی‌تابی میکنه شرمنده میشم، شرمنده‌ی نگار و این دوتا بچه میشم... 》
اول برای بچه ها شربت دادم و بعد با سینی بردم برای حسام که غرق فکر بود.
نشستم روی صندلی روبروش و گفتم:_ نگار از روز اول میدونست شغلت چیه و تو هم براش شرایط شغلیت رو توضیح داده بودی، اون حق شاکی شدن نداره...》
چشماشو با خستگی بست و گفت:+ خسته شدم دیگه ... خودت میبینی وضع منو... هر وقت میارمش اینجا که برم دعوا میکنه باهام و جنگ اعصاب و آخرش من با ناراحتی و اعصاب آشفته میرم .... هستی بخدا کارمون سخته، بخدا از زانو درد و کمر درد دارم میمیرم .... همه از دور میگن وای یارو راننده ترانزیته چقدر پولداره ولی بخدا که سختی زیاد داره ... چیزی هم که این سختی رو برام چند برابر میکنه همین رفتارای نگاره》
سری تکون دادم و گفتم:_ حق داری ، بخدا نمیدونم چی بهت بگم.. تو خودت نگار رو میشناسی اخلاقش مثل مامانه؛ حرف کسی رو گوش نمیده که من بگم باهاش حرف بزنم.... شربتت رو بخور حالا گرم نشه》
لیوان شربتشو یه نفس خورد گفتم:_ بده لیوانت رو بریزم برات یکم دیگه 》
از جاش بلند شد و گفت:+ نه ممنون باید برم .》
آرین و آریا رو بغل کرد و بوسید. گفتم:_ میموندی مامان و امیرعلی هم میومدن 》
از آشپزخونه رفت بیرون و گفت:+ دیرم میشه باید برم دیگه ... از طرف من بهشون سلام برسون 》
_ باشه ... فقط.... یه لحظه وایسا..》 سریع دوییدم تو اتاقم و یه قرآن آوردم با دیدن قرآنِ تو دستم لبخند غمگینی زد و گفت:+ لازم نبود.》
رفتم کنارش سمت در . آرین و آریا هم کنارش ناراحت وایستاده بودن ، با اینکه سنشون کم بود ولی خوب مید‌ونستن باباشون داره میره و چن وقت خونه نیس.. قرآن رو گرفتم بالا سرش و گفتم:_ خیلی هم لازمه، حالا خواهرم شعورش نمیکشه همسرش رو بدرقه کنه من انجام میدم بجاش》
لبخند زد و گفت:+ مثلا میترسی برم دیگه برنگردم؟》
اخمی کردم و گفتم:_ خداحافظ 》
لبخندش پررنگ شد و گفت:+ خداحافظ 》
و دوباره پسراش رو بغل کرد و رفت.
همین که رفت بچه‌ها شروع کردن به غر زدن و بهانه گرفتن .. منم داد زدم و گفتم که ساکت باشن . خیلی خسته بودم براشون کارتون گذاشتم . خودمم رفتم اتاقم تا لباسام رو عوض کنم. مقنعم رو درآوردم و پرتش کردم رو تختم گوشیم زنگ خورد مامان بود:
_ الو
+ تو برنج رو بذار دم بکشه من نیم ساعت دیگه میرسم ... ببین! آب داغ بریزی تو قابلمه ها ... سیب زمینی رو نازک پوست بگیری.... زود برنداری برنج رو ...》
"" اوف باز این شروع کرد؛ ولش کنی تا صبح میخواد حرف بزنه""
سریع پریدم وسط حرفش و با صدای یکم بلند گفتم :_ اووووووکی  حواسم هست》
و بدون اینکه بذارم باز مخم رو بخوره قطع کردم.
تند و تند لباسام رو عوض کردم و مطابق معمول هر کدوم رو چپه یه جا انداختم و رفتم تا دستورات مامان رو انجام بدم.


🔥🫀🔥🫀🔥🫀🔥🫀

✍🏻 پایان پارت

نام هنری: سوگل خانومی😊Sogol khanooomi 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

میشه یه بار خلاصه شو بگی 

خلاصه بخوام یه جوری که لو نره بهت بگم.... اینه که یه زن با ندونم کاری هاش باعث خراب شدن زندگی خودش و بچه هاش میشه ...

نام هنری: سوگل خانومی😊Sogol khanooomi 
2728
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

دورهمی

markooo | 23 ساعت پیش