یه خانواده ای در حقم خیلی نامردی کردن بهترین روزای جوونیمو که تو اوج شور و شوق بودم خراب کردن روزایی که فکر میکردم هیچ وقت تموم نخواهند شد.و حتی بارها اقدام به خودکشی کردم.
تا وقتی که نبخشیده بودمشون بدجوری تو عذاب بودم ولی وقتی بخشیدمشون با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردم و بالاخره زندگی روی خوب خودش رو بهم نشون داد و کاملا گذشته رو فراموش کرده بودم که خبرش اومد که یکی از دخترای اون خانواده صاحب یه فرزند عقب افتاده شده و همسرش طلاقش داده.
مادر خانواده درگیر سرطان شده و یکی دیگه از دخترا همسرش سرش هوو آورده و پسر خانواده هم با خانواده ای وصلت کرده که دختر اون خانواده آبرو برای اینا نذاشته و هرروز کارشون تو دادگاه و کلانتریه...