۹ ماه پیش خونه ی مادرم بودم
یه روز رگبار زد بارون شدید گرفت
من رفتم پشت دیوار آشپزخونه نیمه ساخت مادرم اینا تا بارون رو تماشا کنم(اونجا از داخل دید نداره به پشت دیوار)
بعد چند دقیقه مادرم از داخل خونه اومد بیرون توی آشپز خونه مشغول شد ولی متوجه من نشد منم جلب توجه نکردم همینجوری داشتم بیرونو تماشا میکردم
صدای در ورودی خونه اومد و بابام مادرمو صدازد مامان از تو آشپزخونه جواب داد،بابا گفت آرمان(داداش کوچیکم)رو صدا بزن بیاد بریم لوبیا سبز هارو جمع کنیم،بارون خرابشون میکنه
مامانم صداشو آروم کرد گفتم ساره(من) رو با خودت ببر(فک کرده بود رفتم دستشویی) آرمان سرما میخوره مریض میشه!!
😔😔😔😔نمیتونین تصور کنین اون لحظه چه حالی داشتم،یهو حالت تهوع گرفتم از ناراحتی و پاهام شروع کرد به لرزیدن،نمیتونم توصیف کنم ناراحتیمو،هنوزم آتیش میگیرم از فکرش
من مادر دو تا بچه بودم مریض شدنم اشکال نداشت؟
چکار کنم قلبم آروم بگیره؟
بچگیام مادرم دوستم نداشت
بعد ازدواج باهام مهربون شده بود
فهمیدم همش دورویی بوده😔💔