اره تنها مشکلش همینه میگه منو حساب نمیکنن میره اونجا برای همه چیز تصمیمها گرفته میشه میان یهو خبر میدن فقط
میگفت من از خدامه زودتر برن ولی نمیدونه این کارو کرده از فرداذفشار میارن که عروسی بگیر و خودش تحقیر میشه که طلای زنشم دادن بهش چراصبر نکرده و طلای زن عقدیشو فروخته
منم البته دلداری دادم گفتم گفتنیا رو گفتی وقتی کار خودشو میکنه ولش کن دیگه خودش میدونه
باید بهش بگم خودتو ننداز وسط حرفت میفته زنین کوچیک میشی با این سن ،حالا که حساب کتابش بامادرخانم و پدرخانمشه بذار با همونا باشه