افسرده ام زود رنجم با یه حرف به هم میریزم ظهر رفتیم خونه مامانم یه ساعت مبود اونجا بودیم دخترم شلوغ میکرد آبجیم برگشت گفت برا چی میایین اینجا برین خونتون... شما نمیایید انقدر راحتیم... منم با گریه دست بچه هامو گرفتم و برگشتیم خونمون
الانم مامانم بیچاره اومد دلجویی انقدر گریه کردم که بلند شد رفت