2733
2734

من بچه که بودم بچه زرنگی بودم  از کودکی سر و زبون دار معلما خیلی دوستم داشتن  درس خوندن رو دوست داشتم ولی از اون بیشتر تعطیلات و خوشی  یه وقتایی که امتحان ها فشار میورد میگفتم کاش من جای مامانم همه کارا ی سخت خونه داری  اون هم تو دهات رو انجام میدادم ولی درس نبود 

گذشت و دوران گذشت همچنان از درس بدم میومد ولی همچنان همیشه میخواستم از همه بهتر باشه نمرم و بود  دانش آموز  اول کلاس بودم حتی تو منطقه و بعد کنکور و دانشگاه  اونم خوب بود درس و دوس داشتم اما تفریحات هم خیلی شاید بیشتر از درس  تو دانشگاه هم جز خوبا بودم سر کلاس جواب خیلی از سوالا رو می دونستم ولی روم نمیشد جلو همکلاسی ها پسر بگم جوابا رو 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من خیلی استرس داشتم  تو زندگیم از هر موقعیتی به خاطر استرسش فرار میکردم. یکیش ادامه تحصیل، خیلی خنده داره تو روابط اجتماعی میلنگیدم از دانشگاه  فارغ شدم دنبال شغل هم شغل بود هم آزمون ها رو شرکت میکردم ولی جز یه دفعه قبول نشدم اونم تو مصاحبه رد شدم،، تو یه بنگاه خصوصی تجاری رفتم، همیشه فکر میکردم من خیلی از بقیه کم تر م  اونا همش ازم ایراد میگرفتن و من فکر میکردم من واقعا عملکردم بده،،، اما من نمی دونستم که چه قدر رو سای اونجا منو قبول دارن  میدونید اینجا من طمعه  حسادت شدم. چون خودم رو قبول نداشتم و همکارا خیلی سریع منو از دور بیرون کردن چون من  خودم رو قبول نداشتم من حرفای اونا رو در مورد صاحبکار باور کرده بودم  تا یه رو تونستن منو از سر راشون بردارن  و من استفعا دادم اونا قبول نکردن  از من اصرار و قبول شد از اون به بعد همه همکارا با من مهربون شدن چون قرار بود برم 

2731

خلاصه همکارا از سادگی من استفاده کردن و من مغرور و لجوج در مورد تصمیم  اون موقع 21 سالم بود گفتم هزار تا کار برا من وجود داره،،، بگم من هیچ وقت به غذا و بدنم رسیدگی نمی کردم خودم رو خیلی اذیت میکردم خیلی میخواستم مستقل باشم ولی امکاناتش رو نداشتم یکیش روابط اجتماعیم  خلا سه هی آزمون ها رو شرکت میکردم و قبول نمی شدم،،، یه چیزی بود من یکی از اعضای  خانواده مدام میگفت اینا پارتی بازی هست و امکان نداره ما قبول شیم این پس زمینه ذهنم بود    

بعدش چن جا رفتم سر کار کارا م سخت بود نمیشد هم زمان هم درس خوند برا آزمون هم کار کرد،، اشتباه میکردم خیلی هول بودم برا درآمد اون جاهایی که میرفتم خیلی بهم حقوق نمیدادن،، اگه مینشستم خونه و درس میخوندم برا آزمون ها بهتر بود  کلا مسیر زندگیم عوض میشد  خلاصه خودمو اذیت میکردم نمی دونم چرا اینقدر  خودمو اذیت میکردم  بابام می تونست خرج منو بده ولی من هیچ وقت درخواست نمی کردم ازش همش میخواستم خودم مستقلانه زندگی کنم از کسی پول نگیرم، ، اونجایی که میرفتم سر کار، صاحبش بهم میگفت برو گواهی نامه بگیر و یه مهارت خانمانه یاد بگیر،، اون میخواست منو برا پسرش بگیره و من متوجه نبودم میگفتم  من کجا اینا کجا،  ،، خود کم بینی،،، حتی یه روز گفت شماره باباتون رو بدین میخوایم با هم فامیل شیم من اون لحظه هم نمی فهمیدم چی میگه اینقدر شوت بودم  چندین بار گفت من شماره بابام رو دادم، ازم خواستگاری کردن،،، چون غریبه بودن و اینکه وضع مالیشون خیلی خیلی با ما فرق میکرد همه گفتن که ما هم کفو نیستیم حتی مشاور هم گفت،،، ولی من دلم میخواست پسرش مهندس بود،،، بور بود،،، با اون همه ثروت مومن بود قدشم یکی کله بیشتر بود خیلی بهم میومدیم، خلاصه پا گذاشتم رو دلم و گفتم نه  دیگه اونجا نرفتم،، بعد از اون  اون پسره ازدواج کرد الان سه تا بچه داره 

2738

من حتی به حرف صاحب کارم که گفت برو گواهی نامه بگیر،، و هنرهای خانومانه یاد بگیر کنار سر کار رفتن گوش ندادم،، اینم بگم  یکی از دلایل ازدواج نکردنم جهاز بود فکر میکردم اینا خیلی جهاز میخوان بعدها از مادرش یکی شنیده بود همه جهاز عروسشون رو دادن 

خلاصه  گذشت و یکی دیگه خواستگار یه نفرو فرستاد که مبخواستن بیان اونم خیلی وضعش خوب بود و فقط دیپلم بود قد دومتر،، دیپلم،، اینو حتی خانوادم اجازه ندادن بنده خدا بیاد،،، گفتن فیل و فنجونید و رد دادن اون موقع 23 سالم بود،،، دیگه بعدش  کلا بی خیال ازدواج شدم همچنان هم سر کارای الکی میرفتم و کنارش آزمون میدادم،، یه جا قبول شدم دادگستری خلاصه خوشحال شدم بازم سر کار میرفتم،، برا مصاحبه میخوندم ولی دقیق نمی دونم چی بودمنابع روابط اجتماعی هم پایین بود دیگه رفتم برا مصاحبه من بودم و یکی دیگه اون سهمیه داشت خلاصه نمی دونم قضیه چی شد من رد شدم. بعد از اون یه بیماری گرفتم حالتای افسردگی و ضعیف شدن،، چون به خودم نمیرسیدم و فشار استرس روم بود  تا یک سال در گیر بودم،، همش داشتم گریه میکردم،  بگم با اینکه سر کار میرفتم نمی دونم چه جور بود به سر و وضع خودم نمی رسیدم    دوباره خواستگارا هی زنگ میزدن من یه پا میگفتم من ازدواج نمی کنم  لج بود نمی دونم بعد از اون خواستگارا که رد شدن گفتم نمیخوام ازدواج کنم،، فامیل رو که اصلا قبول نداشتم نمی دونم چراا،، الان نظرم این نیست 

خلاصه یکی از نزدیکان هی میگفت بزار بیان بگو نه  منم میگفتم این چه کاریه من نمی خوام ازدواج کنم برا چی بگم بیان،، خلاصه یکی مکانیک اومد   خوب بود گفت سیگار میکشم گفتم نه اون صداقت  داشت ولی من گفتم نه گفت من سه تا دونه روزانه میکشم من گفتم نه.. چنتا دیگه اومدن بند گان خدا ردشون کردم  دیگه خواهرم گفت این مسخره بازی چیه ازدواج کن بروو چون من  احساس کردم مزاحمشم میخواد ردم کنه چون من خیلی میرفتم خونش و درد و دل و گریه،،، دیگه هی میگفت ازدواج کن هی میگفتم نه تا اینکه قرار با یکی گذاشت بدون هماهنگی من پسره کاری بود قیافه نداشت خیلی نمی دونم چی شد اون روز  خواستگاری سر ماخورده بود من دلم براش سوخت نمی دونم چرا بین این همه آدم دلم واسه این سوخت اصلا هم آدمی نیست که دلسوختن داشته باشه و باهاش ازدواج کردم 

باهاش ازدواج کردم خلاصه برا خرید عروسی که میرفتیم سعی میکردم خیلی چیز ا گرون بر نمی داشتم چون اون یکه بود پدر مادرش  نمی تونستن حمایتش کنن  من مثلا اینجور هواشو داشتم،، اینا از نظرم هوای کسی داشتن نیست،،، به نظرم همیشه هوای دل خودتون رو داشته باشین،،، خلاصه اون خیلی آدم محترمی بود حتی تو عصبانیت حرف بد نمی زد،،، من هم تو جهاز م نتونستم اونچه رو که میخواستم بخرم اینا خیلی رو اعصابم بودن، یکی میگفت با شوهرت نرو جهیزیه بخر من میرفتم اونم اصلا رو من فشار نمی آورد که فلان چیز رو بخر یا بهمان ولی من مارک برام خیلی مهم بود همین الانم خیلی ناراحتم که جنسامو بهتر برای نداشتم   

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز