2737
2739
عنوان

میخوام از واقعیت های زندگیم بگم و اینجا بمونه

| مشاهده متن کامل بحث + 278 بازدید | 21 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

جهیزیه رو خریدم و عروسی روزای اول ازدواجمون که خیلی بد بود افسردگی داشتم تا دو هفته اصلا نمی تونستم تو خونه ام بمونم  برا جهیزیه میگفتم خودم همشون رو از نو میخرم که افتاد تو گرونی ها و هی رفت بالا شوهرم بچه میخواست اون اوایل من هی میگفتم نه،،، احساس میکردم بچه بیاد جلو کالاهای رو میگیره خلاصه نیاوردم مادر شوهر و اینا می گفتن بیارید من نمی آوردم هی آزمون شرکت میکردم قبول نمیشدم،، نمی دونم هیچ وقت نمی تونستم دوتا کار رو باهم انجام بدم از اول اینجور بودم یا بارداری یا درس یا کار،،، گذشت چندین سال دیگه سنم به آزمون نمی رسید رفتم یه جا سر کار،، سه سال هم بودم، در حد حقوق خیلی کم و وقت تلف کنی بچه نمی آوردم میگفتم نمیشه و بچه و کار، همه دوستام بچه آورده  بودن،، منم به خودم میگفتم منم می تونم بیارم و اینا،  ، اینم بگم شوهر 6 ماه بعد از ازدواجمون بیکار شد رفت بیمه بیکاری، بعد پولا رو رفت یه جای سرمایه گذاری کرد همش دود شد رفت و افسردگی گرفت حالا من میخواستم بچه بیارم  اون میگفت نه،، خلاصه رفتم بچه دار شدم بهش که گفتم گفت حالا تو این بیکاری من بچه میخواستی چکار، اینو که گفت انگار دنیا رو سرم خراب شد افسردگی گرفتم  بیکار بود طلبکار هم داشتیم خلاصه همش غصه می خوردم و میگفتم چرا باردار شدم خدا منو بکش، بعدشم بچمو، ،،، همش گریه میکردم، تو بارداری دلم خیلی چیزا میخواست نمی تونست تهیه کنه اینقد گریه کردم یه روز باهاش دعوا کردم اونم تو بارداری منو زد و فردا ش افتادم به لکه بینی و بچه سقط شد. الان چن سال از اون روز میگذره،،،شوهرم مثل سابق منو دوس نداره  هر چی میگم  توجه نمی کنه اون مرد بدی نبود من خودم اینجوری کردم  با شل بودم  بی فکریم خلاصه  دوستان تو زندگیتون هدف داشته باشین برا ازدواجتون معیار داشته باشید بعضی فرصت ها فقط یکبار به سراغتون میاد خودتون رو دست کم نگیرید، برید کنار ادامه تحصیل، مهارت یاد بگیرید زندگیتون رو فدای خوشی های زود گذر نکنید،، به شوهرتون احترام بگذارید وظایف زنانگیتون رو با وسواس انجام بدید،، هیچ وقت خیلی با شوهرتون صمیمی نشید حد و مرزها رو نگه دارید در مورد خانوادشون بد نگید اونا خانوادشون رو دوست دارن، و اجازه ندید در مورد خانوادتون نظر بدن،، صبح زود از خواب پاشید،، آشپزیتون رو ارتقا بدید، خودتون رو دوس داشته باشید رو دلتون پا نگذارید،، تو زندگی قناعت خوبه ولی اگه از یه چیزی یا کاری خوشتون اومد به خودتون احترام بگذارید و انجامش بدید چون بعد ها حسرت میشن مطمئن باشید، با فرد خسیس ازدواج نکنید اینو تو جلسات قبل ازدواج میشه فهمید ،،، قدر جوانی تون رو بدونید از خودتون عیب در نیارید شما الان از همه نظر از چند سال بعدتون بهترید پس همین الان از خودتون و جوونیتون لذت ببرید،،، من خود کم بینی داشتم شوهرم از توم عیب در میاورد من فکر میکردم واقعی میگه ولی بعد ها شنیدم که چقدر فامیلشون از ظاهر من خوششون اومده بود،،، من فکر می کردم  زشتم اون موقع دندونام همشون سالم بود پوستم سفید صاف بود موهام مشکی بود من همیشه غصه ظاهرم می خوردم و از اون همه زیبایی لذت نمی بردم الان دندونام چنتاش چسبوندنیه ظاهر خندم با اون موقع کلی فرق کرده،،، رنگ پوستم زرد شده، شل شده، شکم آوردم، صورتم جوش هورمونی زده جاش گود شده،،، موهام سفید شده.... اون زمان من زیبا بودم ولی خودم رو قبول نداشتم اون زمان من پیشانی چروک نداشت دور 

شکم کبود و گود نبود من از خودم راضی نبودم به خاطر حرف اینو و اون من زیبا بودم  جوان بودم در گیر چه چیزهایی شدم،،، و مطمئنا الان از چند سال بعد زیبا ترم،، 

2742
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687