از بچگی توخونه همش جنگ دعوا فحاشی کتک زدن مادرم و گشنگی چقدر درد داشت ظهر گشنه از مدرسه میومدم بوی غذای همسایه تو کوچه میپیچید ومن حسرت به دل میرفتم خونه همون غذای که مادرم با قرض و قوله درست کرده بود رو نمیزاشت بخوریم دعوا درست میکرد و مجبورمیشدیم گشنه کز کنیم یه گوشه نفسمون درنیاد چقدر حسرت یه لباس نو به دلم بود همیشه میرفتم دنبال دوستام کارای خونه شونو میکردم حیاط جارو میزدم که مادرا شون یه لقمه نون پنیر بهم بدن