درود
صبح تون بخیر
من و همسرم در طول 𝟓 سال دوران عقد چندین بار بخاطر دخالت های مادر ایشون میخواستیم جدا بشیم و سال گذشته چند روز مونده به عروسی بخاطر همین حرف ها و بحث ها کلا عروسی و ازدواج رو بهم زدم و میخواستم جدا بشم.
خلاصه تر بگم چندماه کشمکش داشتیم تا همسرم گفت من تغییر میکنم انقدر چشم به زبون مادرم نمیشیم و .... به همچنین برای تضمین حرفاش گفت خونه و ماشین رو بنامت میزنم و اینکارو هم انجام داد.
وحالا بعد از گذشت چندماه که آروم و شاد بودیم ایشون دیروز پیام داد من میرم خونه حالم خوب نیست ( من محل کار بودم و ایشونم همینطور، انگار مرخصی گرفته بود) منم متوجه شدم یه مشکلی هست، وقتی اومدم خونه همسرم مردی که 𝟑𝟎 سالشه و من همیشه اون رو قوی و محکم میدونستم جلوی من گریه کرد برای دیدار خانواده اش...
گفت ایلدا نمیتونم دارم خفه میشم! باید برم ببینمشون...
گفتم مگر من گفتم نرو؟ برو...
گفت نه میخوام تورو هم از دست ندم
گفتم تا وقتی من تورو از دست ندم توهم منو از دست نمیدی ( خودت باعث میشی من رو از دست بدی و وقتی خودتو ازمن بگیری دیگه مایی وجود نداره )
از دیشب هم من و هم ایشون داغون هستیم خودمون خوب میدونیم شروع رابطه یعنی اتمام زندگی ...
من هیچوقت نخواستم همسرم از خانواده اش جدا بشه اما طبق قرارمون پیش مشاور ، تا چند ماهی رابطه نداشتن برامون واجبه و در نهایت حاضر شدن تو جمع خانواده با حضور همدیگه .
اما ایشون امروز میخوان برن خونه پدرش ( یکی دوساعتی فاصله داریم) و آخرشب برای خوابیدن برگردن .
ما چندروز پیش تصمیم به گرفتن یه جشن گرفتیم و سالن هماهنگ کردیم تا دلمون خوش باشه که بعد این همه سال یه عروسی کوچیک داریم اما انگار قراره بازم خراب بشه.
و درنهایت اینکه من دیگه حوصله ی کشمکش ندارم منتظر یه رفتار ، یه حرف، یه اتفاق هستم که بذارم و برم ... دیگه این آدم، آدم ساختن و سوختن نیست... کشش رو ندارم.
حس مسافری رو دارم که مسافت طولانی رو طی کرده و وقتی به مقصد رسیده انگار به کلی شهر رو اشتباه رفته.
تمام شب بیدار بودم و فکر کردم انگار نمیشه کاری کرد خودم خوب میدونم دوام این زندگی تا همین دیشب بود!
صحبت های شما در آروم شدن من و زندگی ام نقش زیادی داره ممنون میشم باهام صحبت کنین خیلی نیاز دارم.
پیشاپیش متشکرم