امشب به بابام گفتم خاک تو سرت خیلی بهش برخورد و من چقد بهتون احترام میزارم و فلان و به تو چه ربطی داره
هیچوقت هیچی تو زندگیم به من و خواسته م ربطی نداشته
وضع بابام خیلی داغونه هم ذهنی هم پولی با ده تومن حقوق بازنشستگی مجبوریم زندگی کنیم خانواده چهار نفره بخاطر اینکه آقا دلش نمیخواد بره سر کار نه آشه نه لاشه از من سالم تره من هر ماه دکتر زنان و ارتوپد و اینور اونورم هرکاری کردیم سر کار نمیره خواهرم گواهینامه داره نمیزاره دست به ماشین بزنه منم گواهینامه بگیرم همین وضعه هیچی طلا ندارم فروختم واسه کارای خونه یه گوشواره داشتم دیگه انداختم گوش مامانم اونم هیچی نداره همش بهم گیر میده نماز بخون دو قرون پول تو خونه نمیاره مامانم نشسته بهم میگه دانشگاه نرو همینجا بمون بمونم که بیست سالگی شوهرم بده به یکی بدبخت تر از خودش یکی بی پول تر از خودش
یکم شالم عقب میره مهم نیست کجا هرجا باشیم دعوام میکنه سریع یه بار خودکشی کردم هرچی گفت بخاطر ماست گفتم نه
شده تو بی پولی محض بودیم بابام پول نداشته بنزین بزنه همش بیرون با دوستام کنسل میکنم بخاطر بی پولی
عید لباس نخریدم عید پارسال هم نخریدم برای هر خرید کوچیکی نگران موجودی کارتمم بعد دوستام تعجب میکنن که من چقد مهمه برام که حتما کنکور قبول بشم
خونمون فرش نداره اتاقا تخت نداره کابینت مون داغونه باید عوض بشه خونمون تو بدترین جای شهر
ولی خیلی امید دارم و همیشه خودمو سعی میکنم مثبت نگه دارم همیشه اون یک درصد پرشو دیدم الان که نوشتم تازه انگار خودم فهمیدم چقد وضعیت بده
من چیکار کنم چجوری میشه که آدم اینقد بدبخت دنیا بیاد