آبجیم ۳۳ سالشه شوهرش ۱۴ ساله فوت کرده یه بچه ۱۵ ساله داره طبقه پایین ما زندگی میکنن ک به اسم پدرمه .. قبلا خواهرم به پدرم یه قرضی داده ک بابا یه زمین خریده با پولش الآنم زده به اسمش ینی طبقه دوم طبقع اول داداشم نشسته ینی هوا ب اسمشع..مامان من مریضع آلزایمر زودرس گرفته خیلی ام تو مخی شده واقعا از جوونی بیخیال و بی عار زندگی کرده تو سن ۵۰ سالگی هم ک اینطوری و به شدت پسر پرست الان همین پسرش به دکتر نمیاد ببرتش قرص هاشو خواهرم مدیریت میکنه و اینکه دکتر هم باهم میریم من همراهشون میرم ولی هعی غر میزنه ک تموم مسئولیت ها افتاده گردن من فلان تموم هزینه عام پدرم میده ولی بابا یا سرکازه یا پیش زن دومش .خانوم ب این فکر افتاده ک مامانم افتاده سر ش امشبم تیکه میندازه شاید من واسم خاستگار اومد رفتم یکی نیست بگه اگه قرار بود بری طبقه پایین خالی میکرد ی من میومدم.با شوهرم زندگی میکردم تازه خیلی هم از خواهرم دلسوز ترم .. منم تو خونه تا میتونم کار میکنم از ظرف شستن گرفته تا غذا پختن و.. شرایطم طوری ک ازدواج کنم برم همسرم اجازه نمیدع هعی خونه پدرم باشم شاید هفته ای یکی دوبار بدش میاد کلا .. الان رفتار خواهرم میبینم ناراحت میشم مامانم ب خاطر بیماریش پاهاش لرز میگیرع تموم میده داد میزنع سر ش میگه نرو تو مخم یا مثلا با دهنش صدا در میاره آبجیم میگه از قصد میکنه چرا بهش نگاه میکنی قطع میکنه یعنی میگه از مریضیش نیست از عادته ک دکتر امروز گفت به خاطر بیماریشغ .. مثلا مامانم میاد طبقه پایین با حرص میگه این چرا. نخابیدع درسته بعضی حرکت های مادرم تومخیععع ولی این رفتارای خاهرم باعث شده منم بی اعصاب و حساس بشم