رفته بودم خونه مامان بزرگم بعد داییم و زنداییم اومدن، این داییمو به دلیل شغلش و اینکه شهر دور زندگی میکنن خیلی کم میبینم در حد چندسال یبار، فکرشو بکنید که داییم میگفت همسرم رو تاحالا در حدصحبت کردن ندیده فقط گذری همو دیدن.
بعد خلاصه داییم بهم عیدی داد و خیلی مهربون بود، منم نمیدونم چم شد هی داشتم تعارف میکردم که بیایید خونمون خوشحال میشیم یهو گفتم توروخدااااا 😐😐
بعدهم خندیدم گفتم دیگه چون قسم دادم بیایید 😐😐😐😐
الان میگم چم بود چرا انقد اویزون بازی دراوردم 😐😞🫣
بدتر از خودم مامانمه دیگه دودقیقه یبار میگه داییتو قسم دادی دیگه تو فکره که کی وقت کنه بیاد خونتون.
اصلا یادم میوفته خجالت میکشم میگم دیگه انقدر اصرار هم نیاز نبود 🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
بگید خیلی زشته بود؟ 😭😭😭
کاش پیش زنداییم تعریف نکنه بیشتر از این ضایع بشم ☹️😞