چی بوده داستان بیایید بگید
من بارها
خیلی معتقدم واقعا...
من
تو جایی که فکرشم نمیکردم شد🥺
اول خواهرم بود ک مرگ مغزی شده بود و دکترا اهدای عضو پیشنهاد داده بودن ک خدا رو شکر صحیح و سالم برگشت ب زندگی
وهمسرم ک بعد از ده روز از کما برگشت ک قطع امید کرده بودن دکترا
تاپیک زایمانم
وقتی تو بارداری گفتن سر بچه بزرگه .... چقدر روح و روانم بهم ریخت
گفتن سز میشی
ولی بچه تو کمتر از نیم ساعت اونم با درد خیلی معمولی مثل ماهی لیز خورد اومد
بدون بخیه و فشار
چقدر گریه کردم وقتی دیدم سالمه
چقدر از خدا معذرت خواهی گردم از اینکه به قدرتش شک کردم و ندیدم چه جور حواسش به من و نی نی بوده
من دیدم
پیش اومده مشکلی برام اتفاق بیفته که خودم هرچی فکر کردم و حتی اطرافیانم، نمیدونستیم چجوری میشه حلش کرد ولی وقتی از ته قلبم خدارو صدا زدم اون مشکل به حدی ساده حل شده که آدم باورش نمیشه
اما خب اعتماد کردن واقعی به خدا و قطع امید کامل از بقیه و امید داشتن به خدا کاری دلیه. برا همین کار آسونی نیست
