من هر روز از پدرم
از مادرم
از برادرم
حتی از خواهر کوچیکم که ۵سالشه حرف میشنوم
و هیجی ام جواب نمیدم میام میشینم تو تنهایی خودم گریه میکنم
انگار اگه از من ایراد نگیرن روزشون شب نمیشه
واسه کوچک ترین حرکتی باید جواب پس بدم
چرا فلان قاشق رو اینجوری گذاشتم
چرا فلان غذا رو اینجوری درست کردم
و هزاران چرای دیگه
خسته شدم از این همه توسری خوردن
کاش میتونستم فرار کنم جایی که هیج آدمی نباشه
خستم ار ادما
کاش جرئتشو داشتم و خودمو خلاص میکردم
داشتم اشپزی میکردم خواهر کوچیکم گفت بهم میوه بده
گفتم باشه الان میدم
دستم بند بود خب
برگشت گفت خاک بر سرت تو هیچکاری بلد نیستی
واقعا دیگه توان ادامه ندارم 💔