من خواهر شوهرم عروسیمو زهر کرد کلا خیلی حسادت داشت و موش میدووند یه دفه دیگه زدم ب سیم اخر و با خاک یکسانش کردم و قهر کردم بعد دیگه خودش اومد اشتی یه مدت خیلی فکرم مشغول بود ضعف اعصاب گرفتم اسمش میومد دست و پام سست میشد تپش قلب میگرفتم با خودم گفتم الان من چیزیم بشه کک اونم نمیگزه خودم نابود میشم دیگه با تمرین و البته بی توجهی بهش و کاراش هم رابطم بهتر شد هم دیگهوگاهی اصن یادم نمیاد کی هست هرچقدم بی محلی میکنم بهشون بیشتر جذبم میشن منم احتراممو میذارم ولی دیگه صمیمی نمیشم
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور