مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند. بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود. مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند! بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟ مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده. در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم ! در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد... باچشمانی که سراسر خطای دید است مردمان را محک نزنیم...
به عروس کوچولوی منم رای بدید ::
http://photo.ninisite.com/Showphoto.aspx?vid=2015022608422260830