2733
2739
ایده جون مبارکه عزیزم.آراد کوچولوی نازو ببین. چه لبای باریکی. خدا حفظش پکنه برات عزیزم. به ما مامانای مردادی سر بزن. دلمون برات تننگ شده.و از تجربه هات ما رو هم مستفیذ کن. !!
***زندگی کن و بخند***فقط به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی میکنند***
سپیده جون مبارک باشه عزیزم. عکس شایان کوچولورو دیدم. ان شاءالله فرزند صالحی بشه و باعث افتخار مامان و باباش
***زندگی کن و بخند***فقط به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی میکنند***


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سلام مانی به دنیا اومد
دهم مرداد ساعت 11:25 با وزن 3150 و قد 50 سانتیمتر

mpg4b1qncyy3n0rql8x0.jpg


iduce5b0kqi5o6e43fju.jpg
زندگى مثل فلوته… میتونه چندین حفره و خلأ داشته باشه اما اگه خوب بلد باشى بنوازى؛ همون فلوت میتونه نواهاى جادویى تولید کنه!
2731
آزی جون تبریکککککککککککککککک

من عاشق اون عکس مانی ام که تو دستگاه اکسیژنه

خیس و تر و تازه ههههههههههههههههههههه

به جای من یه گاز محکممممممممممممم از لپاش بگیر

چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلت نمیاد؟؟؟

اینم شانسه منه دیگه
2738
ازی جون

پسملت خیـــــــــــــــــــــــــلی نازه

وقتی نگاش میکنم میخوام بخورمش

همش میگم ای خدا یعنی یه نینی همون شکلی هم تو شکم منه الان

اخخخخخخخخخخخ قربون چشای خوشکلش

خدا برات حفظش کنه
** قبول سفارش بافت فانتـــــزی بچگانه**نمونه کارها را مقــایســـه کنید** آدرس سایت: http://www.barfbaf.ir/ أدرس کلوپ: http://old.ninisite.com/clubs/detail.asp?clubID=18333
سلام به همه من خیلی وقت بود به نی نی سایت سر نزده بودم امیدوارم همتون نی نی های خوب و سالم داشته باشین نی نی من مرداد پارسال به دنیا اومد و الان نزدیک به یک سالشه فکر کردم خاطره زایمانم رو براتون بنویسم شاید براتون جالب باشه .
من به درخواست خودم قرار بود که سزارین بشم دکتر من خانم دکتر آجوند بود که برام روز 27 مرداد تاریخ زده بود آخرین روزی که رفتم پیشش روز 19 مرداد بود وقتی معاینه ام کرد گفت که احتمال اینکه زودتر از بیست و هفتم دردم بگیره هست من خیلی ترسیدم و هرکاری کردم که تاریخ سزارین من و بیاره جلوتر که دیگه استرس یا درد نداشته باشم قبول نکرد و گفت که ترجیح می ده که بچه تا اخرین زمان تو دلم باشه خیلی دکتر خوب و با انصافی بود خلاصه من با ترس زیاد اومدم خونه اخه من خیلی خیلی می ترسیدم روز بعدش ساعت 12 شب وقتی اخرین قسمت فیلم فاصله ها رو دیدیم با نیمایی رفتیم بخوابیم تا دراز کشیدم یهو دیدم زیرم خیس شد بلند شدم گفتم فکرکنم کیسه آبم پاره شد خلاصه به دکترم زنگ زدم گفت همین الان برو بیمارستان عرفان قرار بود اونجا زایمان کنم پذیرش هم بهم داده بود با عجله با شوهرم و مامان و بابام رفتیم اونجا یه حال عجیبی بودم نه درد داشتم نه دیگه استرس اصلا احساس بدی نداشتم فقط دلم می خواست زودتر نی نی به دنیا بیاد وقتی رفتیم بیمارستان من و معاینه کردن و گفتن که وقتشه به دکترم زنگ زدن و اون بیچاره هم یه ربعه خودش و رسوند تا ساعت 2:50 دقیقه منتظر شدم تا اتاق عمل آماده بشه تو این فاصله بهم سوند و سرم وصل کردن بازم درد نداشتم فقط زیرم خیس اب بود تا اینکه دکتر بیهوشی اومد پیشم و گفت که هم می تونه من و بیهوش کامل کنه هم موضعی می خواست ببینه نظر خودم چیه من هم از اونجایی که فوق العاده ترسو بودم گفتم بیهوش کامل بهتره ولی خودش اصرار کرد که موضعی بهتره و بعد عمل هیچ عوارض و ناراحتی نداره و راحت تر می تونم به بچه برسم خلاصه با ترس زیاد قبول کردم که تو کمرم آمپول بزنه وقتی رفتم تو اتاق عمل من و رو تخت جراحی خوابوندن دکترم رو که می دیدم انرژی می گرفتم آخه خیلی خیلی ماهه من ونشوندن رو تخت و دکتر بیهوشی آمپول تو کمرم رو زد یه مقدار خیلی کوچولو درد احساس کردم ولی زیاد طول نکشید بهم گفت که چون آمپولش حساسه نباید تکون بخورم اونجا خیلی ترسییده بودم خلاصه آمپول و زد و من و دراز کرد یه هو یه پام بیهس شد خودم احساس می کردم که یه چیزی تو پام راه میره ولی چون فقط یه پام بود دوباره نگران شدم گفتم دکتر من هنوز بیحس نشدما شکم من و الان پاره نکنین همه خندیدن و گفتن نه نگران نباش عملت حالا نیست من اینجا واقعا ترسیده بودم داشتم سکته می کردم و پشیمون از اینکه چرا قبول کردم بیهوش موضعی بشم تو این فکرها بودم که دیگه هیچی نفهمیدم فکر کنم دکتر بیهوشی دید من خیلی ترسیدم من و خوابوند چون دیگه یادمه که یکی داشت صدام می کرد نیلوفر نیلوفر پرنیا به دنیا اومدا دخترت دیگه به دنیا اومد من بیهوش و بیجون فقط می پرسیدم سالمه حالش خوبه همه گفتن اره سالمه پرنیای من ساعت 3:08 با وزن 070/3 کیلوگرم روز بیست و یکم مرداد سال 89 مصادف با شب اول ماه مبارک رمضان به دنیا اومده بود . من و اوردن بیرون که دیدم همه بیرون منتظرم هستن واقعا زایمان خوبی بود و بعد فهمیدم همه ترسم بی مورد بود در مورد این هم که سزارین شدم اصلا پشیمون نیستم چون درد زیادی هم بعد عمل نداشتم به خاطر اینکه هم مسکن می زدن هم شیاف میزاشتن از فرداش هم راه رفتم و مرخص شدم . الان هم جای عملم خدارو شکر خیلی خوبه و مشکلی ندارم .
امیدوارم که خدا به همه کمک کنه که زایمان راحتی داشته باشن و نی نی های صحیح و سالم به دنیا بیارن .
سلام به همه مامانهای گل و نی نی های نازشون

من هم بالاخره اینجا رو پیدا کردم تا بیام و خاطرم رو برااتون بنویسم. البته سپیده جون باید برام دعوت نامه بده که بتونم دیگه راحت تر بیام.

پسرم رادوین در تاریخ 5 مرداد ماه در ساعت 9.27 صبح با وزن 3690 گرم و قد 54 سانتیمتر توسط فرشته مهربان دکتر کاظمی در بیمارستان آتیه چشمهای قشنگشو به این دنیای کوچک باز کرد و با پاهای کوچکش قدم در این دنیا گذاشت و خوشحالی و شادی زندگی دونفره من و همسرم رو چندین برابر کرد.

روز 4 شنبه ساعت 4.30 صبح از خواب بیدار شدم. سریع اومدم تو سایت یک پیغام گذاشتم و بعد حاضر شدم و آخرین عکس آخرین ساعت بارداری رو تو اتاق پسرم گرفتم.
کلی خوشحال بودم وکمی هم استرس داشتم. آتتیه به خونه ما خیلی نزدیک بود و کلا اون وقت صبح با ماشین 3 دقیقه راه بود ولی من و همسرم و مامانم حاضر بودیم و ساعت 5.30 از خونه حرکت کردیم و 5.35 دقیقه رسیدیم. (دکتر گفته بود 6 اونجا باش!!!). رفتیم طبقه 4 بخش زایمان. من رفتم تو. خانمهای پرستار چند تا فرم پرکردند وهمشون میگفتند : چرا 5 مرداد ؟ میدونی امروز چقدر شلوغه ؟ ( به هرکی یمومد میگفتند!!!) بعد لباسهامو عوض کردم و اوناه من رو چک کردند از لحاظ فشار و ....
خانمی گفت دگتر کاظمی ساعت 8.30 میاد . بالاخره پس از کلی انتظار در اون اتاق و دیدن همه مامانهای باردار و البته نیاز که از همین سایت با هم آشنا بودیم. دکتر کاظمی ساعت 8.30 اومد. م رو دید وگفت : خوبی دخترم ؟ اتاق عملها پره. به محض اینکه خلوت بشه نوبت توئه.
بالاخره ساعت 9 من رو صدا زدند وگقتند باید بری اتاق عمل. من هم گفتم میخوام با همراهام خداحافظی کنم. همسرم و مامانم رو صدا کردند. دیدمشون و باهاشون خداحافظی کردم.
باورم نمیشد که من دارم میرم اتاق عمل واسه زایمان. توی اتاق عمل دکتر کاظمی اودم و گفت : بی حسی میخوای ؟ گفتم : بله.
بهم سرم زدند. بعد متخصص بیهوشی اومد و گفت : مطمئنی بی حسی میخوای ؟ چرا ؟
گفتم : مگه چیه ؟ خیلی وحشتناکه ؟
گفت : نه بعضیها میخوان ولی تا میریم سوزن رو بزنیم میگن پشیمون شدیم.
من گفتم : من پشیمون نمیشم. . نمیترسم.
دکتر کاظمی گفت : دکتر مریض من رو اذیت نکن. خیلی شجاعه. همون خانم پرستاری که برام سرم زده بود گفت : راست میگن از سوزن زدن بهش معلومه نازنازی نیست.
خلاصه سرم که تموم شد . من نشستم. خم شدم و دکتر سوزن رو فرو کرد. من که هیچی نفهمیدم چند ثانیه بعد گفت تموم شد وسوزن خیلی ظریفی رو بهم نشون داد.
بعد منو خوابوندن دوباره روی تخت. بهم باز سرم زدند و دستهام به طرفین باز بود و هر دو بسته یکی سرم داشت یکی دستگاه فشار. ماسک اکسیژن هم برام گذاشتند.
بعد دکتر بی حسی همش بهم سر میزد و گفت الان کم کم پاهات بی حس میشه.
دکتر کاظمی شروع کرد به بریدن شکم که من چیزی نمیفهمیدم فقط متوجه بودم که روی شکم من کار میکنه. فقط منتظر بودم که صدای گریه پسرمو بشنوم. دکتر هم با پرستارها با هم حرف میزدند و میخندیدند وگاهی هم از من چیزهایی میپرسیدند. می پرسیدند : اسمش چیه ؟ معنیش چیه ؟
یکهو شنیدم دکتر کاظمی کگفت : زود باشید زود باشید. داشتم میمردم از ترس چون نمیدونستم چی شده فقط حس میکردم که دارند بالای شکمم رو فشار میدن. بعد دکتر گفت : وای اگه یک روز د یرتر اودمه بودی معلوم نبود چی میشد چون بچه مکونیوم شده بود ( بچه مدفوعش رو خورده بود)
که همون لحظه صدای بلند گریه پسرم رو شنیدم. و خدارو هزار بار شکر کردم. دکتر کاظمی گفت : ماشاءا... چه پسر نازیه و تپلی . فکر کنم 4 کیلو بشه.
من چون زیر اکسیژن بودم و صدام به سختی شنیده میشد. به قدری شوک شده بودم که حتی نتونستم بپرسم که سالمه؟؟!!!! فقط دلم به صدای گریش خوش بود که بلند بلند گریه میکرد و اتاق عمل رو گذاشته بود روی سرش. صدای گریش برام شده بود قشنگترین صدایی که تاحالا شنیده بودم.
بعد دکتر و پرستار شروع کردن به ادامه کارشون. من هنوز پسرم رو ندیده بودم. خانم پرستار داشت تمیزش میکرد و بهش میگفت : اهای چرا مثل دخترها گریه میکنی ؟ دست به من نزن تو نامحرمی !!!!
بعد پیچیدش توی پتو وآورد گذاشتش روی قلب من. که اون لحظه دیگه گریه نکرد.!!!!صحنه باور نکردنی بود. این همون پسر کوچولویی بود که 9 ماه با من بود.
دکتر بی حسی دوباره اومد وگفت : خوب این اولی . دومی رو کی به دنیا میاری ؟؟؟
من تو همون حال گفتم : ولم کن دکتر!!!!
بعد اونو بردن بخش نوزادان. من ساعت 10 از اتاق عمل اومدم تو ریکاوری. همه بیهوش بودن ولی من چون اسپاینال شده بودم به هوش بودم. از بس بخش شلوغ بود تا ساعت 11.30 توی ریکاوری معطل بودم. طفلکی همسرم و مامانم کلی استرس کشیده بودند چون از ساعت 9 تا 11.30 از ما بی خبر بودند.
بالاخره ساعت 11.30 ما رفتیم تو بخش تو اتاق خودمون.پسرم رو هم اوردن پیشم. همسرم و مامانم خیلی خوشحال شدند که ما رو دیدند. همون موقع پرستار گذاشتش روی سینم و به زور بهش شیر دادم اخه خوردن بلد نبود پسرکم. حس خیلی شیرینی بود. پسری که تا چند ساعت پیش درون من بود حالا داشت شیر میخورد.
خدارو شکر. به بزرگی و عظمت هر چه بیشترش بیشتر پی بردم.
روز بسیار زیبا و فراموش نکردنی بود. اون روز شد قشنگترین روز زندگیم.
راستی من توی اتاق عمل برای همه مامانها دعا کردم که نی نی هاشونو به سلامت به دنیا بیارند.
و دیگه اینکه من از اینکه بی حسی اسپاینال شدم خیلی راضیم هیچ مشکلی هم الان ندارم و خوشحالم که قشنگترین لحظه ها رو از دست ندادم هرچند کمی استرس داشت ولی دیدن اون لحظات یک دنیا می ارزید.

ببخشید که خاطرم اینقدر طولانی شد.
امیدوارم هم زایمان خوبی داشته باشید و نی نیهاتون رو صحیح و سالم به دنیا بیارید و بغل کنید.

این هم دو تا از عکسهای پسرم.

رادوین / 4 روزه

g9sywk921t6f3u445adz.jpg


رادوین / 8 روزه

fherxsiykewcyn3kpw1s.jpg
من خوشبختم برای داشتن دو چشم بینا، دو گوش شنوا، دو دست و دو پای توانا ، زبانی گویا، بدنی سالم و همسر و فرزند و خانواده ای خوب و سلامت و شاد. پروردگارم ، برای همه داده ها و نداده هایت سپاسگزارم...
مهر و ماه جون ایشالا که همیشه پسرت سالم و شاد باشه. اشک تو چشمم حلقه زد اون وقتی که نوشته بودی وقتی گذاشتنش روی قلبت گریه نی نی آروم شد. واقعا که لحظه بیاد موندنی و شیرینی بوده.

ایشالا که همه مامانا بارداری راحت و زایمان راحتی داشته باشن. آمین.
آخرهمه چی خوب تموم میشه.
اگرخوب نشدبدون هنوزتموم نشده.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دردودل

rokad | 27 ثانیه پیش
2687