عزیزم فامیل بابام یعنی به شدت اذیتم میکنن خودم برام مهم نیست ولی مامانم خیلی اذیت میشه با بابام خیلی ناراحت میشم خیلی حسودی بهم میکنن ولی خب واقعاً نمیدونم چرا من چیزی واسه حسودی کردن ندارم من کل زندگیم اصلاً شاید سالی ۳ بار از خونه بیشتر نمیومدم بیرون ۴ سال دوران کنکورم همین طوری گذشت از دبستان فقط فکر درس بودم اونا همش هر چی عروسی بود همه چی بود میرفتن مسافرت هر سال من فکر کنم اصلا قبل اینکه مدرسم تموم شده به زور ۴ تا مسافرت ۳ چهار روزه رفتم بعدش رفتم دانشگاه توی این ۷ سال مامان بابام دانشگاه تهران قبول شدم یعنی هر چیزی نیاز بود برام خریدن من حتی تو خوابگاه اذیت بودم بابام خیلی زحمت کشید تا تونست یه خونه برام بگیره خیلی برام زحمت کشیدن بعد از اینکه ازدواج کردم تازه فهمیدم زندگی کردن چیه واقعاً زندگی من چیزی نداره اونا خودشون کلی کیف کردن هر چی لذت بود رو بردن واقعاً چرا اینقدر اذیت میکنن دیگه خودشون خب به نصفشون یا کمتر لیسانس گرفتن دیگه هیچی من بیچاره حسرت تمام اون دورانو دارم اونا هیچ حسرتی ندارن به مامان بابامم میگم اصلاً مهم نیست ولی خیلی اذیتشون میکنن هی حرفای چرت و پرت میزنن منم خیلی روی اینکه کسی بخواد مامان بابام رو اذیت کنه حساسم فقط هدفم اینه اذیت نشن
روشون کار بکنم بگم اصلاً مهم نیستن به نظرت درست میشه ؟؟فقط واسم مهم اینه که مامان بابام دیگه اعصابشون خورد نشه نمیتونم به اونا بگم که از این حرفا نزنید بدتر میکنن فقط رو مامان بابام میتونم اثر بذارم