2777
2789
عنوان

داستان زندگی من

4495 بازدید | 42 پست

سلام عشقا حالتون خوبه میخام یکمی از داستان زندگیمو براتون تعریف کنم میخام یکمی امید بدم به کسایی ک نا امیدن زندگیم تا کجاها رفت

من دختر بلوچم و به هویتم افتخار میکنم...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2803

تو ۱۳ سالگی عقد و تو ۱۶ سالگی ا زدواج کردم همسرم واقعا دوست داشتم اونم منو دوست داشت.تا یکی دو سالی ک نامزد بودیم خیلی هوامو داشت خلاصه ب دلیل یک سری اختلافات خانوادگی بینمون فاصله افتاد توودوران نامزدی و همسرم دیگه تا یه مدتی سراغمو نمیگرفت اما من همش بهش پی میدادم یا زنگ میزدم خلاصه‌‌... بعضی وقتها ج میداد و بعضی وقتها نمیداد.

من دختر بلوچم و به هویتم افتخار میکنم...
2804

خلاصه دیگ اصلا خونه ما نمیومد و اینا گذشت و کمی باهام خوب شد و گفت‌میخام ازدواج کنیم منم خیلی خوشحال بودم تز اینکه همسرم همچین حرفی زد بهم اینجارو فراموش کروم بگم موقعیکه نامزد بودیم و بینمون فاصله افتاد مادر شوهرم دختر برادرشو برا نامزدم خاستگاری کرده بود و نامزدم تا حدودی راضی شده بود اما اونا جواب منفی دادن

من دختر بلوچم و به هویتم افتخار میکنم...

خب بگذریم تعریف کنم  مادر شوهرم واقعا دختر برادرشوهر دست داره و همیشه تو. سرم میزدش در حالیکه اون یه اختر زشت بود نمیخام توهین کنم اما من واقعا از اون سر بودم

من دختر بلوچم و به هویتم افتخار میکنم...

خلاصه شد تا اینکه چند روز قبل عروسی شوهرم بهم گفت ک میخاد ازدواج رو بهم بزنه اما مک التماسش کردم آخه خیلی بد میشد خرید عروسی اینا کرده بودیم جلو فامیل چکار میکردیم خلاصه کنم داستان زیاده گذشت و شب عروسی شد شوهرم اومد تو تالار و اصلا نگام نکرد فقط یه رقص با خواهراش کرد و در عین رقصیدن اصن منو نگاه نمیکرد

من دختر بلوچم و به هویتم افتخار میکنم...
2805

شد دیگه تا ما رو به خونه کردم و شوهرم اصلا اون شب بهم دست نزد تا فرداش که بالاخره بهم دست زد و یکمی باهام خوب شد

من دختر بلوچم و به هویتم افتخار میکنم...

خلاصه قرار بود چند مدت خونه مادرم بمونیم بعد خونه کرایه کنیم اما صب جهارمی ک ازدواج کرده بودیم گفت بریم امشب خونه مادرم منم خوشحال باهش رفتم شبش گفت امشب اینجا بمونیم بعد صبح ک بیدار شدم رفته بود همه لباسها و کادوها رو آورده بود گفت قراره همینجا زندگی کنیم

من دختر بلوچم و به هویتم افتخار میکنم...

دیگ همونجا موندیم و زندگی کردیم و دیگه فاجعه شروع شد مادر شوهر خاهر شوهر برادر شوهر همه وحشی بودن فقط شب اول خوب بودن باهام خدا نمیدونه تمام کارهاشون میکردم لباس اشپزی حتی استکان هاشون وقتی خالی میشد میرفتم چای میکردم

من دختر بلوچم و به هویتم افتخار میکنم...
2801
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز