سلام دوستان عزیز.شرمنده ام بابت دیرتاپیک زدنم
خب غصه از اونجایی شروع شد که من کنارکارطلاسازی که انجام میدم ی پخش کوچک ارایشی وادکلنجات هم داشتم وفقط اورجینال پخش میکردم بخصوص ادکلن که تخصصی واورجینال بود ی روز درحال جمع جورکردن اطراف مغازه همراه کارمندام بودکه موبایلم زنگخوردیکی ازمشتریهام بودبعدسلام واحوال پرسی اسم ی ادکلن وگفت ومیخاست ببینه داریم یانه که داشتیم گفت ی خانم ازاین ادکلن میخوادادرس میدم بیاداونجاکه من سریع بهش گفتم من فاکتورش میکنم ولسه خودت وتوخودت بهش بفروش اخه من اصلن تکفروشی نمیکردم و وقت این کارم نداشتم مشتری من گفت من ادرس میدم چندتادیگه هم میخوان بیان ببینن که ناچارا قبول کردم ی روزبعدتلفنم زنگخوردوچون ناشناس بودجواب ندادم چنددقه بعدچندین بار زنگخورد چون ناشناس بودبازم جواب ندادم کلا من زیاد وابسته موبایل نبودم و تازمانیکه سرکارم بودم سرگرم کارم بودم سعی میکردم اون تایمی که قراراونجاباشم دقیقا ذهنمم متمرکز همونجاباشه.خلاصه اون روز تموم شدودیگه تلفنم زنگنخوردظهرروز بعد درحالیکه بازم مشغول امورات فروشگاه بودم ی پیامک واسم اومد که(هوووووی توکه تلفنتو جواب نمیدی چراخریدی)من شوکه شدم هم شماره ناشناس بودوهم من باکسی اینجورشوخی نداشتم یکم دقت کردم دیدم همون تلفن دیروزیه اعصابم بهم ریخت وخاستم بهش زنگبرنم ودربری بارش کنم بازصبرکردم و جلوخشمموگرفتم ومشغول کارم شدم طولی نکشیددوباره تماس وهمون شماره باخودم تصمیم گرفتم جوابدم وبشورمشو بزارمش کنار.من استادبرجک زدنم مخصوصا اونایی که ادعاهم دارند.(تعریف ازخودنباشه)وهمین کاروکردم بمحض اوکی کردن گوشی خانمه شروع کردبه چرت وپرت گفتن باعصبانیت بمحض اینکه ی نفس وسط حرفاش کشیدکه خفه نشه من شروع کردم به بدوبیراه گفتن که خانم مگه توشعورنداری وقتی کسی تلفنتوجواب نمیده دیگه مزاحمت دزست نکنی.مگه پدرت بهت یادنداده بیرون خونه باادب باشی والا ادبت میکنن.خلاصه هرچی دلم خاست گفتم اخرش بهم گفت من دخترحاجی فلانی هستم بابام اینقدردرامدشه و شغل پردرامدی هم داره که خندیدم بحرفاش وگفتم حقوق یکماه پدرت درامد ی نصف روز منه وخلاصه کلکل وکلکل.ازم خاست ادکلن واسش ببرم که گفتم شرمتده به پدرت بگو واست کارگربگیره یا خودت بیا ببرش.گفت من اونطرفها میترسم بیام مامانم بهم گفته اونجا ادمخورن که بلافاصله بهش گفتم مامانت درست گفته اما گفته ادم خور کسی باتو کاری نداره که تاتموم شدن حرفم احساس کردم چقدر عصبانیش کردم خلاصه گفت خواهش میکنم که اینجانرمترشدم وگفتم خودم که معذرت میخام اما میگم کارمندم اگه مسیرش اونجابودبیاره واست.من یکم شک کردم به موضوع اخه تابحال مشتری اینجوری نداشتم واسه همین خودم بردم تاببینم داستان چیه البته یکی ازکارمندام که قدیمی هم بودپیشم درجریان موضوع قرارش دادم وبهش ادرس اونجاروهم دادم که درصورت هرمسئله اون درجریان باشه واقدام کنه.من رسیدم محل قرارکه جلو خونشون بودخانمه بهمراه ی مردجوان که هم سن وسال خودم بودایستاده بودن بعدازسلام واحوالپرسی خانمه ازم سوال کردشما اقا بهروز هستین که گفتم من کارمندایشون هستم که سریع پرسیدچرا خودشون نیامدن ومن گفتم خانم ایشون ولسه برادرشم نمیکنه اینکارومنم که اومدم فقط محض این بودکه گفتن چون پشت تلفن باهاتون بدصحبت کردن به نوعی عذرخواهی کرده باشن.خانمه بیشترعصبانی شدو گفت این ادکلن که هیچ بویی نداره درصورتیکه انتخاب خودش بود.منم بهش گفتم خانم اب هم اگه داخلش باشه بوی کلرمیده که اون اقایی که اونجابودکلمه ای حرف نمیزد ومن گفتم برادرشه فقط گاهی لبخندمیزدوازمن بخاطر برخوردتندخانمه معذرت میخاست خلاصه گفت من باید اقای بهروز بکشونمش اینجاکه من خدافظی کردم و درحال رفتن برگشتم وبهش گفتم خانم اقای بهروز باشاه شله نمیخوره وبخاطرشما عمرا اگه بیادواسه خوشگلتراش نرفته سریع پریدم تو ماشینم که خانمه زدبه شیشه وگفت من فائزه نباشم اگه نکشونمش.من تومسیربرگشت خیلی خوشحال بودم که حالشوگرفتم واینم بگم من اهل دختربازی ووقت گذروندن بادخترنبودم نه اینکه بچه مثبت باشم نه اما من هرموقع اخساس خستگی ویکنواختی میکردم میرفتم یا قرقیز یا ارمنستان یا ترکیه وتایلندهمون پولی که قراربودتومسافرت داخلی خرج کنم باکمترش میرفتم ی کشوردیگه من ۷تا۱۰روز اونجا بودم وخوب میگشتمو و... زمانیکه میامدم ایران وسرکارم تمام تمرکزم فقط کارم بودمگه مهمونی اونم شبها دعوت بودم ومیرفتم.خلاصه اون روز من زیادبه این موضوع فک نکردم تااخرشب که رسیدم خونه و بعدازکمی چق چق وختده بامادرم رفتم بخوابم که چهره اون دختره اومد توذهنم و داشت منو مشغول خودش میکردکه سعی کردم هواسم پرت بشه یکم کتاب خوندم وخابیدم..دوستان داستان من طولانیه من سعی کردم با حذف خیلی جاهابخاطر کمبودوقت بنویسم اما بازم طولانی میشه من اینجا این قسمتو تموم میکنم ومابقیشو فردا میزارم که هیجان و شوروحالش لزاین به بعد.
دوستون دارم...