سلام نمیدونم مشکل منو داشتن اما ارزو میکنم کسی حس بدبختی تنهایی منو الان نداشته باشه
من 21سالمه و تنها مشکل من که بخاطرش اعتماد بنفسم از بین رفت افسردگی گرفتم دلم مرگ میخواد فقط مادرمه
همه از جاری مادر شوهر مینالن من از مادر
همش سرم غر میزنه همش ازم ایراد میگیره، قیافت اینجوره، لباسات اینجورن، اندامت اینجوره، سلیقه نداری دسپخت نداری
دخترای مردمو ببین از همه بی خود تر شدی فلانی ببین شیر میده اما اندامش بهم نریخته فلانی ببین به یچش چه خوب میرسه
فلانی ببین شوهرش چه خوبه فلانی ببین چه ارایشی داشت
همش ایراد ایراد، بخدا از از خونه پدری فراریم، همسرم شب کاره شده دوشب خونه نیاد تا صبح حاضرم از ننهایی بمیرم اما خونه مادرم نرم
هر چیم میگه بابام تایید میکنه انگار از شکم مادر دانا و همکاره بدنیا اومده
من یه بچه دارم که از اول تا الان که دو سالشه یه روز مادرم تو مریضی نگهش نداشت بعد از زایمان با خونریزی حال بد کرونا گرفتم فقط اومد پیشم اونم نمیرفت چون ممکن بود بابام برادرم بگیرن توی 8 ماهگی بچم دو بار کردنا گرفت خودم تنها بالاسرش بودم حتا یه سوپ برا من نیاورد بعد از دوماه دیده منو میگه چرا چشمات سیاه شده منتی نیست وظیفه خودم بوده اما این که میان میگن تو اصن بچه داری بلد نیستی از مادرت یاد بگیر خیلی اذیتم میکنه ولا جاریام اصن بچهاهاشو نمیبینه ازبس میان میبرن
زنو شوهر میمونن میرن میگردن وقت میکنن به خودشون برسن لباس بخرن، ارایشگاه برن به خودشون برسن تازه هر کدوم خیلی بزرگتر از منن
من با سنم و اینکه یه بچه دست تنها بزرگ کردم تا حالا کسی از تمیز بودن خونم ایراد نگرفته و شوهرم از دستپختم همیشه راصیه اما اصن به چشم اونا نمیاد چون مادرم نمیزاره
بخدا بچم همه ازش تعریف میکنن اما مادرم پدرم میگن بزار از شیر باز شه مگه میزاریمش اینجا تو اصن بلد نیستی عرزه نداری فقط مادرت بلده
بخدا شاید دوماه دوماه خونه من نیان میگن نورش کمه کوچیکه فقط میگن بچهرو بیار شوهرمم اینارو میبینه میگه نگاه اهمیت نمیدن بهت ارزش نداری برعکس بقیه شوهر من عاشق اینه بقیه بیان خونش