2777
2789

⛄ پارت هفتم ⛄

.

.

.

اوایل

گاهی اوقات نسترن میومد خونمون 

و 

تا سام بیاد از کارش می‌رفت 

مادرش می‌گفت نمونه اونجا 

شما هم زن و شوهر هستید اینم دختر 

مجرد 

و شرایط شما فرق داره 

و نمونه بهتر هست منم دیگه اصراری نمی‌کردم......

همه چی خوب بود 

و ترم جدید رو هم شروع کردیم 

و قوی تر از قبل پیش می‌رفتیم 

و همه چی عالی بود و هیچ مشکلی وجود نداشت 

زندگی من و سام هم به همین منوال 

و عین همه زندگی ها می‌گذشت.....

دیگه 

نسترن هم عضوی از زندگی من و 

خانواده من شده بود 

من اگه مشکلی داشتم و به خانواده 

و خواهرام نمیگفتم

قطعا به 

نسترن میگفتم و ازش کمک میخواستم 

و خدایی

هر جا به مشکل می‌خوردم کمکم میکرد و پشتم بود 

دیگه هر روز خونه ما بود 

و ما هم درس میخوندیم و صحبت میکردیم 

تا اینکه 

سام بیاد نسترن هم می‌رفت.......

فصل امتحانات رسیده بود 

و نسترن تادیر وقت خونه ما میموند 

و 

درس میخوندیم و 

سام هم که میدید ما مشغول درس خوندن هستیم

خدایی اذیت نمی‌کرد و سر و صدا نمی‌کرد 

که هیچ ،

شام هم سفارش میداد و برامون زنگ تفریح می‌ذاشت

و ما میومدیم نیم ساعت یه فیلم میدیدم 

و غذا می‌خوردیم دوباره برمیگشتیم.....

آخر شب ها 

نسترن و میرسوندیم خونشون و برمیگشتیم 

و من جمع و جور میکردم و گاهی هم با سام رابطه داشتیم 

و میخوابیدیم

دوباره فردا روز از نو روزی از نو......

نمی‌دونم 

شاید براتون عجیب باشه اما 

خوب نسترن تو خونه ما آزاد بود

با بلیز شلوار بود 

و لباس خونگی میپوشید حالا یه کم 

پوشیده تر

خبری از مانتو و روسری نبود منم حساس 

نبودم خوب 

هم خیالم از 

نسترن راحت بود هم از سام که عین چشمام بهشون اعتماد داشتم.....

دیگه جمعمون جمع بود 

و 

سه تایی عشق و حال میکردیم 

تا سام بیاد 

من و نسترن درسامون رو جمع و جور می‌کردیم 

که سام میومد کاری نداشته باشیم 

و شام بخوریم و 

فیلم ببینیم 

و دوباره همون روتین تکراری.....

یه شب 

سر زده مادرم اینا اومدن شب نشینی 

که 

خواهرم با تعجب داشت مارو نگاه میکرد

و 

از سر تا پای نسترن بدبخت و جورید 

و 

نسترن هم خجالت کشید که اونجاست 

و گفت : 

زشته تو هم مهمون داری یه تاکسی برای من بگیر.....

گفتم : برو گمشو مسخره میگم سام برسونه تو رو دیگه 

فقط ببخشید من نمیتونم بیام دیگه ......

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

⛄ پارت هشتم ⛄

.

.

.

به سام 

گفتم که نسترن رو برسونه و 

خونه رو جمع و جور کردم 

و ماماینا هم نشستن 

و رفتم تو آشپزخونه که چایی دم کنم 

و 

میوه آماده کنم که خواهرم اومد کمکم

و 

یه کم از درس و دانشگاه پرسید ،

و گفت : 

چه کار می‌کنی ؟!

گفتم : هیچی دیگه می‌خونیم با نسترن و میاد اینجا 

کار میکنیم یه کم درسایی که مشترک هستیم 

بقیه رو هم بتونیم کمک میکنیم....

گفت : 

این چه وضعه لباس پوشیدن نسترن هست

جلوی نامحرم ؟!!!!

گفتم : وای آبجی بیخیال اگه میخوای بری بالای منبر 

بسه دیگه خودت خسته نشدی از این همه 

پند و نصیحت......

زد رو شونه ام و گفت : 

حواست و جمع کن دختر ، 

آنقدر بی عقل نباش ، آدم دختر جوون و مجرد 

رو 

که خوشگل و خوش اندام هم هست 

رو 

میاره خونه خودش اونم جلوی شوهرش اینجوری بپوشه ؟!!!!

بعد تنها می‌فرسته می‌ره ؟!!!!

گفت : 

تعارف نکن 

شب هم نگه دارش همین جا بخوابه....‌

گفتم : 

بشه و بتونم همین کار و هم میکنم 

نسترن از تو که خواهرم هستی 

بهم نزدیک تر است 

همه دردا و مشکلات من و اون می‌دونه 

نه تو که از 

پوست و گوشت خون من هستی 

یه کم به خودت بیا ببین چرا نمیتونم باهات رابطه برقرار کنم 

از بس گوشت تلخی و فقط نصیحت می‌کنی ......

گفت : 

هر چی تو میگی باشه ، من از گوشت و خون تو هستم

دلم نمی‌خواد دو روز دیگه چشم گریون ببینمت 

این دختر و از زندگیت با فاصله نگه دار 

به خدا برای خودت میگم....

تو چشماش نگاه کردم و گفتم : حسودی

دست خودت نیست....‌‌

یه کم نگاهم کرد و رفت ،

ناراحت شد مشخص بود چون هم بزرگ تر بود 

هم اینکه من تاحالا اینجوری باهاش صحبت نکرده بودم......

رفت بیرون 

و منم مشغول آماده کردن شدم 

و 

دیدم که سام هم زود اومد محال بود این دوتا کاری کنند 

اندازه چشمام بهشون اعتماد داشتم 

و 

همین جوری داشتم سام و نگاه میکردم 

که منو بوسید 

و گفت : چی شده ؟! چرا خیره خیره نگاهم می‌کنی ؟!!!!

گفتم : دلم برات تنگ شده بود‌ ،

تو دل خودم به خواهرم فحش و بد وبیراه گفتم 

که چرا ذهنیت منو خراب می‌کنه و 

این چرندیات و میگه.......

رفتم نشستم تو جمع 

و خواهرم تا آخر مهمونی نه بهم نگاه کرد 

و نه صحبت کرد 

به خاطر حرفی که بهش زده بودم ازم ناراحت بود 

و حق هم داشتم اصلا به اون چه 

چرا باید آنقدر دخالت میکرد تو زندگی من؟!!!!!

والله به خدا.....دیگه عین خیالمم نبود و 

سام هم بگو بخند میکرد 

و تو دلم گفتم : چه طور دلت میاد به پسر به این پاکی شک کنی

و 

گمان بد ببندی.....

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و *کاملاً رایگان* با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید .

⛄ پارت نهم ⛄

.

.

.

خلاصه که 

امتحاناتمون هم گذشت و تموم شد 

نمره های خوبی گرفتیم 

و 

تا ترم جدید شروع بشه چند وقتی و فرصت داشتیم 

که بگردیم و تفریح کنیم.....

یه سفر 

دو سه روزه رفتیم شمال و حسابی خوش گذروندیم

و از اونجا هم با نسترن صحبت میکردم 

و 

گزارش لحظه به لحظه ایی داشتیم از هم.......

هیچی دیگه 

برگشتیم و چند روزی و سام می‌گفت استراحت کن و آشپزی نکن 

با هم میریم بیرون بعدش برو به دوران کوزت گری!!!!

 یکی دو باری تنهایی جایی رفتیم 

و 

سام گفت : چه عجب 

دیگه نسترن خانوم باهامون نیست.....

گفتم : تیکه میندازی؟!!!!

گفت : 

نه به خدا چرا تیکه بندازم سوال کردم فقط....

گفتم : آخه گفتم شاید ناراحت بشی که 

همه جا و هر لحظه باهامون باشه ....

گفت : 

نه بابا بنده خدا 

چرا ناراحت بشم اونم تنها هست بنده خدا 

عین خواهر من.....

خیلی خوشحال شدم که همچین تفکری داره 

و مشکلی نداره که با ما بیاد جایی 

و با ما باشه.....

نسترن 

علاوه بر خونمون شد پایه ثابت بیرون رفتن های ما 

شد پایه ثابت زندگی ما 

دیگه زندگیمون دو نفره نبود و نفر سوم 

رابطه 

و زندگی ما نسترن شده بود......

ترم جدید 

هم شروع شد و می‌رفتیم دانشگاه میومدیم 

و همه چیز خوب بود و 

یه روز رفتم خونه ماماینا و اون روز 

پدر شوهرم و سام

به خاطر یه سری بار های مغازه 

نبودند و 

رفته بودند شهر دیگه و منم تنها بودم 

و 

سام گفته بود که تنها نمونم و برم خونه بابام 

چون نسترن شب و نمیتونست جایی بمونه وگرنه میگفتم بیاد پیشم 

برای همین 

چند دست لباس برداشتم برای احتیاط و 

رفتم خونه ماماینا.....

خواهرم 

هنوز به خاطر اون جریانات از من ناراحت بود 

به خاطر حرفی که بهش زده بودم حقش بود فضول خانوم 

برای من عین خانوم جلسه ایی ها می‌رفت روی منبر 

و فقط سلام می‌دادیم به هم ، حرف دیگه ایی نداشتیم بزنیم.....

شب موقع خواب 

رفتم تو اتاق بخوابم که مامان اومد پیشم 

و گفت : 

خوب چه خبرا دخترم 

از زندگیت راضی هستی؟!!!! تعجب کردم 

چون 

مامان تاحالا باهام اینجوری صحبت نکرده بود 

 گفتم : چیزی شده مامان ؟! 

گفت : نمی‌تونیم مادر دختری صحبت کنیم ؟!!!!گفتم : چرا میتونیم آخه یهویی صحبت کردی تعجب کردم 

خداروشکر همه چیز خوب هست 

سام هم خوبه مشکلی نداریم الحمدلله......

گفت : خوب خداروشکر.......

گفت : مادر ، یه چیزی بهت میگم خوب گوش کن 

هم من دیدم هم خواهرت میگه 

تو دختره دوستت نسترن رو خیلی 

وارد زندگی خصوصیت کردی مادر 

خیری تو این رابطه و دوستی نیست 

که دو سال دیگه میفهمی که چه اشتباهی کردی عزیز دلم من و خواهرت که دشمن زندگی تو نیستیم..

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

⛄ پارت دهم ⛄

.

.

.

دو سال دیگه میفهمی که چه اشتباهی کردی عزیز دلم من و خواهرت که دشمن زندگی تو نیستیم خیر و صلاح تو رو می‌خوایم دو روز دیگه میفهمی که دیر شده پای این دختره رو از زندگیت ببر...... 

عصبی شدم یه دقیقه نذاشتن تو این خونه 

با ارامش بشینم و درست بخوابم عصبی که شدم بلند شدم و در اتاق و باز کردم 

و بلند بلند اسم خواهرم و صدا زدم 

و داد میزدم اون موقع شب خوب زشت بود و بابا با اخم از اتاقش اومد بیرون و گفت : چته ؟!این موقع شب صدای من از خونه بیرون نرفته که صدای زن از خونه من بیرون بره......اهمیتی ندادم و خواهرم اومد بیرون و رفتم جلوش ایستادم 

و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم ،

بد خوب هر چی که بلد بودم و آخرش گفتم که بدبختی دیگه از حسودی داری میترکی و ارزوت بود جای نسترن باشی و یکی خوابوندم زیر گوشش.....خواهر بزرگتر من بود ، خیلی بد بود که بزنم تو گوشش و خودشم تو شوک بود و بدبخت از بین اون همه چیزی که بهش گفتم سرش رو هم بالا نیاورد که جوابی بده..... 

بابا اومد جلو و صدام کرد که برگشتم و 

برای اولین و آخرین بار کتکی که از بابام خوردم همون جا و همون شب بود که جوری خوابوند زیر گوشم که محکم افتادم زمین و تعادلم رو از دست دادم و خواهرم بابایی گفت و نشست کنار من و نگران بود ، چشماش نگران بود اما من احمق اون موقع به این فکر نمی‌کردم که من به خواهر بزرگترم بی احترامی کردم زدمش اما اون هنوز نگران من هست.......دست من و خواست بگیره و گفت : بلند شو .....تفی انداختم رو زمین و گفتم : گمشو اون ور...... همین جوری منو نگاه کرد و بیخیال بلند شد و آروم رفت سمت اتاقش .....

بابا هم عصبی بود و قفسه سی.نه اش بالاو پایین میشد و گفت : من تورو اینجوری تربیت کردم آره؟!!!!که دست روی خواهر بزرگترت بلند کنی اونم به خاطر دختر مردم؟!!!!خاک بر سر من با این دختر تربیت کردنم......بابا هم رفت تو اتاقش 

و من و مامان مونده بودیم که اومد کنارم و گفت : یه حرف من آنقدر داد و قال داشت دختر؟!!!!بلند شو بگیر بخواب......

گفتم : من یه دقیقه هم تو این خونه نمی‌مونم......بلند شدم و رفتم خونه خودمون و اونجا خوابیدم ،دیگه نمی‌خواستم خونه ماماینا برم و با خانواده ام رفت و آمد داشته باشم......روز بعد 

نسترن اومد و یه نگاهی به صورتم کرد و 

گفت : سام زده تورو ؟!!!!!گفتم : نه ، هنر دست بابام هست که به خاطر ابجیم دست روم بلند کرده.....منو بغل کرد و یکم 

دلداری داد و مشغول کارای خودمون شدیم......

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

برا خودم که نمیزارم ؟   

اگه هستین این پیاممو لایک کنید

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

⛄ پارت یازدهم ⛄

.

.

.

سام برگشت 

و تعجب کرد که من چرا نرفتم خونه 

بابام 

و گفت که چی شده که دست روت بلند کرده 

دیگه چیزی نگفتم و اونم اصرار نکرد که 

چرا اینجوری شده 

و منم چیزی نگفتم ( چه عجب وگرنه میومد می‌گفت به خاطر نسترن 😐😐)...

خلاصه که 

می‌رفتیم و میومدیم و دیگه هر جا می‌خواستیم 

بریم نسترن رو برداریم و 

بیاریم ، یا خونه ما بود و می‌خواستیم برسونیم نسترن رو 

خود سام میبرد و می‌آورد و هیچ مشکلی وجود نداشت.....

منم مشکلی نداشتم 

و به هر دو اعتماد داشتم 

و خداروشکر که از اعتمادم سواستفاده نکردن 

و منم راضی بودم از این وضعیت و 

خوشحال بودم که اعتماد دارم به بهترین 

و مهم ترین آدمای زندگیم .....

وقتی 

مادر پدر نسترن هم دیدن که مشکلی نیست

و شوهر منم آدم خوبی هست و 

عین برادر هست برای نسترن خیلی گیر ندادند 

و گاهی اجازه می‌دادند که 

نسترن خونه ما بمونه و استراحت کنه شب ها 

چون تا دیر وقت بیدار بودیم 

پنج شنبه جمعه ها و کنار هم بودیم....

( واقعا 

چه پدر مادری داشته 😐😐 من بچه بودم 

میخواستم برم خونه دوستم داداش داشتم 

نمیذاشتند بعد این و میذاشتند شب هم بمونه 😐😐😐😐) 

هیچی دیگه 

سام تو اتاق خودمون می‌خوابید 

و من و نسترن هم با هم تاصبح مسخره بازی در می‌آوردیم

و صحبت میکردیم......

پدر مادر سام خیلی پیله میکردند 

که

چرا بچه دار نمیشید چند وقتی هست ازدواج کردید 

چرا ازدواج نمیکنید و از این جور حرفا 

که

تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم 

و 

نسترن هم ناراحت بود و می‌گفت تو میری دانشگاه 

و چرا بچه میخوای و دیونه هستی مگه 

جووونی و از این جور حرفا...... 

راست می‌گفت ها نه ؟!

اما تا کی 

میخواستم که بچه دار نشم ؟؟

خیلی طول نکشید و جلوگیری نکردیم

و راحت بچه دار شدیم

خیلی خوشحال بودم 

و تو دوران بارداری نسترن نمیومد خونه ما 

که من سختی نکشم و پذیرایی نکنم 

منم از خدام بود چون از ماه دوم ویار شدید گرفتم 

اما الان که فکر میکنم میبینم 

فقط و فقط حسودی میکرده و ناراحت بوده که نمیومد......

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

⛄ پارت دوازدهم ⛄

.

.

.

ماه سوم 

بودم 

که به طور طبیعی و خیلی اتفاقی 

بچه 

افتاد و سقط شد .....

خیلی ناراحت بودم 

تو این مدت که میدونستم باهاش انس گرفته بودم 

و کلی براش خرید کرده بودم و اخت شده بودم 

نمیتونستم فراموش کنم و وقتی فهمیدم 

آنقدر گریه کردم 

 تو سر خودم زدم که نزدیک بود خفه بشم 

و 

سام جلوم رو گرفت و مامان اینا اومدن 

و 

با وجود بی احترامی که بهشون کرده بودم 

و تو روشون ایستاده بودم اما بعد سقط بچه ام 

مراقب من بودند و ازم حمایت کردند.....

دوباره 

نسرین اومد خونمون و شیرینی و 

دسته گل آورده بود 

اومده بود به من دلداری بده، یکی نبود بگه که 

آخه دختر احمق

برای سقط شیرینی میبرند ؟!

چرا آنقدر اون خوشحال بود و من نفهمیدم......

نسترن هم 

جلوی ماماینا میومد و می‌رفت و کارای خونه رو میکرد 

و آخر شب هم 

سام هم ماماینا رو میرسوند هم نسترن رو .....

افسرده شده بودم 

و حالم اصلا خوب نبود و اون ترم هم دانشگاه نرفتم 

و 

مرخصی گرفتم و شب تا صبح ،

صبح تا شب تو خونه بودم و گریه میکردم 

و لباسهای که برای بچه ام خریده بودم رو 

بغل میکردم 

بو میکردم و گریه میکردم......

مامان 

خیلی سعی کرد منو از این وضعیت در بیاره 

خیلی باهام صحبت کرد

می‌گفت مرد هم تا یه جایی تحمل می‌کنه 

خودت رو 

جمع و جور کن جوون هستی دوباره باردار میشی 

اون مرد هم دل داره هر شب 

میاد خونه به دیدن تو 

و تا میاد خستگی اش در بره تو رو با این قیافه و 

اوضاع میبینه و از زندگی سیر میشه خوب بنده خدا 

چرا اینجوری می‌کنی دخترم یه اتفاقی افتاده 

و رفته ،

شاید حکمتی توش بوده و بعدها میفهمی 

قسمت چی بوده 

باشه دخترم ؟؟؟؟!

این طرز

تفکر مامان نه‌تنها منو آروم نمی‌کرد 

حرفاش 

آرامش بخش نبود و بدتر منو عصبی میکرد 

و 

جوری رفتار کردم که مامان هم دیگه نیومد 

و سعی کرد خونه خودش بمونه و وقتی سام پرسید چرا نمیاد 

مامان هم جواب داد که آره دیگه کاری ندارید 

و حضور منم اونجا لازم نیست و مزاحم شما هستم......

هیچی دیگه 

جونم برات بگه که من آدم نشدم 

حرفای مامان از یه گوشم رفت تو و از اون یکی 

اومد بیرون و به هیچ جام نگرفتم

سام هم 

اوایل تلاش کرد که منو ببره بیرون گردش 

رستوران خرید ، اما وقتی دید من هیچ رقبتی نشون نمیدم 

و علاقه ایی ندارم دیگه بیخیال شد 

و اونم 

مثل مامان مشغول کارای خودش شد.....

الان که 

به اون روز ها فکر میکنم میبینم

مگه من زن نبودم؟!

مگه زن ها حس ششم قوی ندارن؟!!!

پسچرا من نتونستم چیزی بفهمم و درک کنم ؟!!!!شوهرم هر روز جلوی چشم خودم دوش می‌گرفت و باکلاس میپوشید و عطر و ادکلن میزد..

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

⛄ پارت سیزدهم ⛄

.

.

.

شوهرم 

هر روز جلوی چشم خودم دوش می‌گرفت 

و باکلاس میپوشید و عطر و ادکلن میزد و می‌رفت بیرون 

درسته،

درسته همیشه مرتب بود اما نه در این حد......

اما 

من آنقدر تو دوران افسردگی خودم غرق بودم 

که تو این حال و هوا و به قول معروف تو باغ نبودم......

یه کم 

افراط تفریح داشتم می‌دونی ،

یا دوران خوش خوشانم با دوستم بود 

یا 

اینجوری ناراحت بودم و از شوهرم دور

کلا 

تو هر دو مرحله زندگیم 

شوهرم و 

سام رو گذاشته بودم تو اولیت های آخر.....

من 

اولین و آخرین زنی نبودم که بچه اش رو از دست داده اما رفتار منم

درست نبود.....

مامان میومد خونمون ، بنده خدا با وجود بی احترامی من 

خوب مراقب من بود ، 

میومد خونه رو دستمال کشی میکرد 

جارو میکرد 

غذا بار میذاشت و منو به زور حمام می‌فرستاد 

و لباس هارو میشست و تا قبل اینکه سام بیاد می‌رفت 

میخواست نفهمه که اینجا بوده و 

سام هم 

فکر کنه من آنقدر زرنگ شدم که خودم این کارارو کردم.....

آروم آروم 

به زندگی عادی خودم برگشتم 

یه کم خودم رو جمع و جور کردم و خجالت کشیدم 

از وضع خودم و این تیپ و قیافه ،

تو این مدت 

که نسبتا زیاد هم بود من و سام دیگه کنار هم نمیخوابیدیم

جدا میخوابیدیم 

و ترجیح می‌داد کنار من نباشه .....

به خودم اومدم 

بلند شدم یه دستی به سر و صورتم کشیدم 

خجالت کشیدم عین این عزا دار ها 

تمام 

ابرو هام در اومده بود و 

سبیل هام رشد کرده بود 

و خجالت کشیدم.....همه رو بند انداختم 

تر و تمیز شدم 

و رفتم حمام 

بدنم رو شیو کردم و اومدم تو خونه 

یه تاپ شلوارک پوشیدم

موهام رو سشوار کشیدم و آرایش کردم 

عطر هم زدم 

و چیزی که میخواستم تکمیل شد،

حالا شدم 

اون زن مرتب و تمیزی که همیشه بودم 

از دیدن خودم 

کیف کردم و لذت بردم.... 

حدود 

یه ساعتی گذشت که 

سام کلید انداخت تو در اومد داخل 

و حواسش به گوشیش بود داشت می‌خندید 

و اصلا متوجه منی که به استقبالش رفته بودم 

نشد .....

تو ذوقم ام خورد و آروم صداش زدم 

و متعجب برگشت 

و از سر تا پای منو چند دقیقه ایی نگاه کرد 

و

بدون هیچ واکنشی گفت : سلام......

همین ؟!!!!

همیشه اینجوری منو میدید بغلم میکرد 

و 

بوسه از لبام می‌گرفت اما الان.......

چیزی نگفتم 

اونم احتمالا ناراحت بود و اهمیت ندادم 

و 

رفتیم تو سکوت کامل هم شاممون رو خوردیم.....

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

⛄ پارت چهاردهم ⛄

.

.

.

یه چند روزی گذشت 

دیدم نه ،

سام خیلی به من واکنش نشون نمی‌ده 

وقتی 

جامو بردم کنار سام و روی تخت باهاش می‌خوابیدم 

اصلا انگار نه انگار ،

انگار هیچ کس پیشش نیست و داشتم باور میکردم 

من یه روح هستم تو خونه و اون هیچ واکنشی نشون نمی‌ده.....

یه شب 

طاقتم تموم شد و اعصابم خورد شد 

با عصبانیت 

همه چیز رو گفتم و ازش خواستم که توضیح بده 

حدسم درست بود اون از من ناراحت بود که 

چرا بابت سقط بچه اونجوری کردم 

و فراموشش کردم 

و جامو ازش جدا کردم و این حرفایی که 

همه 

مرد ها شاید بزنند تا همه تقصیر ها رو بندازن گردن زن ها......

شروع کردم 

به ناز کشیدن آقا و خریدار شدن نازش 

رسما 

دیگه داشتم التماس میکردم که بیا مهربون باش 

و با من باش و از این سبک حرفا 

کم مونده بود 

پاهاش رو ببوسم و بگم اصلا غلط کردم خوب شد ؟؟؟؟؟

از اون روز به بعد رابطه من و سام هم آروم آروم بهتر میشد 

و 

درست شده بود و همه چی خوب بود 

من و 

سام دوباره با هم رابطه داشتیم اما

به توصیه دکتر 

مواظب بودیم که تا یک سال بچه دار نشیم فعلا.‌....

نسترن

خیلی خونه ما نمیومد و 

یه کم سر سنگین شده بود وقتی یکی دو بار 

دعوتش کردم 

و نیومد پرسیدم چرا نمیاد گفت : 

تازه 

بچه ات سقط شده بابا 

شاید 

هر لحظه دلت بخواد که باهاش باشی

و بله دیگه

منم تو خونه شما مثل مترسک سر جالیز میمونم برای چی بیام آخه؟!

بیخیال دختر

حالا ما دانشگاه و بیرون هم دیگه رو میبینیم دیگه نه ؟!!!!

چیزی نگفتم و 

زندگی مون درست شده بود و 

مثل قبل شده بود همه چی درست بود 

و 

مشکلی نداشتیم 

اما این وسط 

سام یه کم تغییر کرده بود که من به هیچ عنوان نمیتونستم 

تشخیص بدم چرا ؟!!!!!

اما 

خوب اونقدر برام مهم نبود که

بخوام اونقدر بهش فکر کنم......

دانشگاه 

و شروع کردم دوباره 

چند واحد با نسترن مشترک داشتم و رفتم دانشگاه 

وقتی میرفتم بهتر بودم و خیلی نسبت به 

قبل 

تغییر کرده بودم خداروشکر و داشتم 

سقط بچه رو فراموش میکردم ‌‌.....

اما 

نسترن و نمی‌دیدم که بیاد دانشگاه 

گفتم شاید براش مشکلی پیش آمده که نمیاد و نمی‌خواد به من بگه 

جدیدا باهام راحت نبود منم آویزون نشدم که چی شده و چی نشده......

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

⛄ پارت پانزدهم ⛄

.

.

.

مشغول درس خوندن خودم بودم 

کاری

به کسی نداشتم و اذیت نمی‌کردم 

دختر ارومی شده بودم 

یه روز 

اومدم خونه دیدم خونه یه کم بهم ریخته هست

تعجب کردم چون روی رختخواب من بهم خورده بود 

من هر روز مرتب میکردم تعجب کردم 

سام هم نمیومد 

زنگ زدم به سام و گفتم : 

خونه اومدی تو ؟!!!

گفت : آره چه طور مگه ؟!!!!

گفتم : برای چی ؟!

گفت : قفسه سی.نه ام درد گرفته بود 

نتونستم بمونم 

اومدم یه یکی دو ساعت دراز کشیدم بهتر 

شدم 

برگشتم چه طور ؟!!!!

گفتم :

هیچی 

خونه یه کم بهم ریخته بود ترسیدم چون تو هم عادت نداشتی بیایی...... 

گفت : آهان 

باشه آره من اومدم خونه کاری نداری فعلا ؟!!!

قطع کردم و خونه رو جمع و جور کردم 

موضوع مهمی 

نبود که بخوام فکرم رو درگیر کنم 

یا 

شکی کنم و چیزی بگم بهش.....

روزای زندگی مون 

به همین منوال می‌گذشت و ادامه داشت 

تا یه روز 

از دانشگاه اومدم خونه و دیدم 

کنار 

تخت یه مشت دستمال کاغذی هست 

که 

همیشه من و سام موقع رابطه ازش استفاده میکردیم 

اما 

همیشه من جمع میکردم و مینداختم سطل 

این سری زیر تخت مونده بود و 

برداشتم 

و انداختم سطل اشغال مشخص بود که 

تازه نیست 

و 

خشک شده بود دستمال و نشون میداد برای قبل بوده......

تعجب کردم 

وقتی سام اومد ازش پرسیدم که این چی هست ؟!!!!

عصبی شد 

و سر من داد زد که بسه ، 

خسته ام کردی 

یه روز میگه بالشت چرا کجه ، یه روز میگه 

لحاف چرا کجه 

یه روز میگه این چیه ..... بسه 

خسته نشدی ؟!!!!!

چی میخوای بشنوی ؟!!!!

که دختر 

میارم خونه ؟!!!! میخوای همین و بشنوی 

که 

با یکی دیگه هستم ؟!!!!

نه 

نترس من از این عرضه ها ندارم 

والله 

به خانوم که نمیشه دست زد 

اعصابش قاطی هست و تا میایی دست بزنی 

میگه نه 

جیغش می‌ره هوا ،

منم مرد هستم بالاخره نیاز خاص خودم رو دارم 

نمیتونم خودم رو نگه دارم 

والله 

مجبور میشی دست به دامن فیلم و عکس بشی‌‌.....

این و گفت راهش رو کشید و رفت 

اصلا باورم نمیشد.......

.

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید

⛄ پارت شانزدهم ⛄

.

.

.

راست می‌گفت 

مقصر من بودم.....

رفتم کنارش نشستم و گفتم : خوب چرا 

بهم نگفتی نیاز داری ؟!

ماکه

تقریبا مثل اوایل هفته ایی دو بار

با هم رابطه داریم

منم که چیزی نگفتم عزیز دلم فقط سوال کردم....

گفت : نه دیگه ، تو 

بی اعتماد شدی به منی که تو هر حالت تحملت کردم 

با هر چی ساختم با اخلاق بد خانوادت 

با 

دخالت های بی‌جای اونا 

با 

اخلاق گند خودت تو این مدت ساختم و هیچی نگفتم به خاطر حال روحی تو 

حالا 

عوض تشکر و رسیدگی به شوهرت 

این کارو می‌کنی ؟!!!!!

میخوای مچ منو بگیری ؟؟!!!

بغلش 

کردم و گفتم : 

اینجوری نگو سام ، تو همسر من هستی 

من اصلا بهت شک ندارم 

به خدا فقط سوال کردم عزیزم ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی...

منو 

با ناراحتی از خودش جدا کرد و 

با 

بد اخلاقی گفت : باشه 

برو اون ور حوصله ات رو ندارم.....

گفتم بیشتر از این 

ناراحتش نکنم و اومدم بیرون 

و اونم استراحتش رو می‌کرد و منم ناراحت 

بودم که چرا 

ناخواسته حرفی زدم که ناراحتش کردم.......یعنی 

زن از من احمق تر دیده بودید ؟؟؟؟؟

نمیدونم 

اون زمان چی به سرم اومده بود که 

من 

چیزایی از شوهرم دیده بودم که عجیب بود 

بعد بابت سوال کرده بودم و آدم بده من شده بودم .....

رفتم داخل

اتاق که صداش کنم بیاد غذا بخوریم که دیدم خوابیده و 

گوشی هم تو دستش خوابش برده بود و 

گوشی و 

برداشتم و گذاشتم کنارش و پتو رو کشیدم روش که سردش نشه

و 

اومدم بیرون و تصمیم گرفتم برای فردا

غذایی رو درست کنم که 

دوست داره که اینجوری دلش رو به دست بیارم..... دانشگاه نداشتم و خونه بودم ،

خونه

رو تمیز کردم و قرمه و سالاد شیرازی که دوست داشت و درست کردم 

و گل رز خریدم 

و یه میز عاشقانه چیدم و منتظر شدم که حضرت آقا تشریف بیارن.....

 وقتی اومد 

خیلی احساسی نشون نداد و تو سکوت شاممون رو خوردیم و 

تشکر کرد و رفت خوابید همین ؟!!!!!

چرا اینجوری شده بود 

درسته 

من اذیت کرده بودم و اینجوریش کرده بودم 

اما این اون شوهری نبود که من داشتم 

و 

میشناختم 

ناراحت شدم و همون جا سر میز گریه ام گرفت 

و آروم آروم گریه کردم که حتی صدام و 

نشنوه.....

.

فرشته بهارم✨ دختری آمیخته به هنر🪅💚چیز‌هایی که می‌شنوی رو زود باور نکنچون دروغ‌ها سریعتر از حقیقت پخش می‌شن :)) بزرگترین اقیانوس آرام هست پس آرام باش تا بزرگ شوی 🌏 ☄️ اما من به تموم چیزایی که گفتن نمیرسی . رسیدم و بازم میرسم💛✨🙌
بیشتر ببینید
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792