سلام .
میخوام مشکلمو اینجا عنوان کنم و از هر کی تجربه داره کمک میخوام.
شوهر من در کل میشه گفت مرد خوبیه ( از نظر دیگران)چون بیشتر خصوصیات یه مرد ایده آل رو داره.خوش تیپ.خوش صحبت.پولدار.اهل کار و زندگی...
ولی زیاد اهل وقت گذاشتن واسه من و پسرمون نیست و همینطور ابراز علاقه کردن به من.
در واقع طرز فکرش اینه : همین که یه زندگی مرفهی براتون فراهم کردم یعنی دوستت دارم.برو زندگی بقیه رو ببین همه حسرت تو و زندگیتو و شوهرتو میخورن.کلا خیلی از خودش ممنونه!
من تا اونجایی که بتونم قدرشو میدونم و باهاش به خاطر مسائل کاریش راه میام.
ولی مشکلم از وقتی شروع شد که بعد از یه دعوای شدید بینمون فاصله افتاد.سر یه موضوع کوچیک چنان الم شنگه ای به پا کرد و چنان بی حرمتی هایی به من کرد که هرگز فراموش نمیکنم! خیلی تحقیرم کرد.
با این که موضوع دعوا یه چیز پیش پا افتاده بود (سر همین که گفته بودم بیشتر برامون وقت بزار و جلوی دیگران با من خوب صحبت کن)ولی حرف طلاق رو پیش کشید.من هر چقدر کوتاه می اومدم اون بدتر میشد.خلاصه یه هفته ای با هم قهر بودیم.پدر و مادرم هم فهمیدن و خیلی ناراحت شدن ولی من بهشون اجازه دخالت ندادم.
با شوهر خواهرم صحبت کردم تا پا در میونی کنه چون با هم دوستن و رابطه صمیمی دارن.جلوی شوهر خواهرم منو تحقیر کرد و گفت تو لیاقت منو و این زندگی رو نداری.حالم از قیافت بهم میخوره.گفت بیا سر خونه زندگیت ولی به من کاری نداشته باش.به خاطر بچه نگهت میدارم و خرجتو میدم.
شوهر خواهرم هر چقدر میگفت آخه چرا اینجوری میکنی؟مگه بهت خیانت کرده؟میگفت نه ای کاش خیانت میکرد.قدر منو نمیدونه.باید هر چی من میگم اون باشه.
در صورتی که از نظر قیافه.تحصیلات.فرهنگ.خانواده و اخلاق من از اون سرترم و اینو همه بهش میگن.
خلاصه من با نارضایتی کامل اون و به خاطر پدر و مادرم(چون یه خواهر دیگه ام در شرف طلاقه)برگشتم خونه.
اون شبی که اومدم خونه متوجه شدم که یه سیم کارت ایرانسل با گوشی خریده.با این که همچنان با هم قهر بودیم وقتی خوابید رفتم سراغ گوشیش و دیدم بله!به یه شماه ای اس ام اس داده و در واقع داره منت کشی میکنه.
دنیا جلوی چشمم تیره شد.هر اخلاقی داشت هیچ وقت بهم خیانت نکرده بود.سریع شماره رو برداشتم و اون اس ام اس رو فرستادم واسه خودم.
کلی گریه کردم و به شوهر خواهرم زنگ زدم گفت بهتره هر چی زودتر باهاش آشتی کنی.
از روی درماندگی خودم پیشقدم شدم و باهاش آشتی کردم.انگار منتظر بود من برم طرفش.اصلا به روی خودشم نیاورد که اتفاقی افتاده بینمون.گفت گذشته ها گذشته دیگه حرف نزن که بازم دعوا میشه.
فقط گفت نمیگی منو تحویل نمیگیری من به راهای خلاف کشیده میشم؟
صبح فرداش بهش گفتم گوشی جدید مبارک!گفت همینجوری خریده ولی به دردش نمیخوره.سیم کارت رو در آورد شکوند و گوشی رو هم داد به من.گفتم چرا میشکنی؟گفت شمارش رند نبود.
از اون موقع تمام اعتمادم رو از دست دادم.برای تسکین دل خودم برنامه یه مسافرت یه هفته ای رو چیدم.اصلا دلم خوش نبود.حالت آدمایی رو داشتم که میخوان یه چیزی رو ازش بگیرن و اون میخواد با چنگ و دندون ازش محافظت کنه ولی نمیتونه!
تو مسافرت همش قربون صدقه ام میرفت.حرفای عاشقانه میزد.ولی هرگز به خاطر اون دعوا و کارایی که باهام کرد معذرت نخواست.
دلم خیلی ازش پر بود.ولی ظاهرم رو آروم نشون میدادم.خیلی سخت بود.ولی 2 ماه بیشتر دووم نیاوردم.افسرده شدم.خسته شدم از ابراز علاقه ای که میدونستم از ته دلم نیست.حتی وقتی که سر کار بود فکر میکردم داره بهم خیانت میکنه.
دیگه نتونستم بهش محبت کنم.اونم از ابراز علاقه اش کم شد.انگار به زور با هم خوب بودیم.
تا اینکه طی یک مسافرتی با شوهر خواهر شوهرم صمیمی شدم.قبلا هم با هم راحت بودیم ولی تلفنی حرف نمیزدیم.اون از اول ازدواجشون با خواهر شوهرم مشکل داشته و داره.حتی چند بار کارشون به طلاق کشید ولی با وساطت بزرگترا از جمله شوهر خودم برگشتن سر زندگیشون.همه هم میدونن که 80 درصد خواهرشوهرم مقصره.
خلاصه با هم تلفنی شروع کردیم به حرف زدن.درد و دل میکردیم.انگار دنبال یکی میگشتم که حرفامو بشنوه.همه اون حرفایی که اگه به شوهرم میگفتم میگفت بازم شروع کردی میخوای دعوا راه بندازی؟
همسرم اصلا تحمل انتقاد رو نداره .حتی اگه با زبون خوش هم میخوام حرف بزنم نمیزاره.ولی خودش هر انتقادی که از من میکنه من سعی میکنم گوش کنم و هر طوری اون دوست داره رفتار کنم.تا حالا حتی یه بار هم به خودش یا خانوادش بی احترامی نکردم.
حدود 2 ماهی با هم تلفنی حرف میزدیم.اون نصیحتم میکرد.البته هم سن خودمه.(25)تا اینکه یه روز گفت قرار بزار با هم بریم بیرون.با اینکه هیچ حرف غیر متعارفی بینمون رد و بدل نشده بود ولی یه حس بدی بهم دست داد.
پیش خودم گفتم نکنه درباره من فکر بدی بکنه.تنها حرفایی که میشه گفت غیر معمول بود این بود که میگفت تو از زن من فهمیده تری.خوشگل تری.خانوم تری.
رفتم سر قرار ولی از ماشینم پیاده نشدم اون اومد تو ماشینم نشست بهش گفتم بهتره همه چیز همینجا تموم بشه.دیگه با هم حرف نزنیم.چون احساس میکنم چون شوهرم بهم خیانت کرده حاضر شدم باهات حرف بزنم وگرنه صد سال دیگه با یه مردی غیر از شوهرم اینقدر صمیمی نمیشدم.
حالا که شوهرم خوب شده و فکر نمیکنم دیگه بهم خیانت کنه پس منم نمیخوام این کارو بکنم.(البته کاری هم نکرده بودم ولی همینم از نظر شوهرم خیانت به حساب میاد و البته از نظر هر مردی)
اونم گفت تصمیم درستی گرفتی ولی راجع به من بد قضاوت نکن.منم خیلی با خودم کلنجار میرفتم که باید چیکار کنم خوب شد خودت گفتی.
خلاصه اون روز تمومش کردم.به خاطر شوهرم و این نشون میده هنوز دوسش داشتم.
بعد از اون تو جمعهای فامیلی که شوهر خواهرشوهرمو میبینم یه برخورد سردی باهام میکنه.قبلا تو احوالپرسی با هم دست میدادیم ولی الان دیگه اینکارو نمیکنه.احساس میکنم با خودش درگیره.
دیگه برام اون موضوع تموم شده بود پیش خودم میگفتم اصلا اشتباه کردم باهاش حرف زدم.
تا اینکه هفته قبل دوباره فهمیدم همسرم یه سیم کارت جدید خریده.گفت مال دوستشه جا مونده تو ماشین.به محض اینکه رفت حموم گوشیشو چک کردم گوشی مال دوستش بود از شماره های توش فهمیدم ولی آخرین تماسها و اس ام اس ها از طرف همسرم به یه خانوم بود.که نوشته بود چرا زنگ زدم جواب ندادی؟ناز میکنی؟1 ساعت دیگه زنگ میزنم جواب بده عزیزم.دوستت دارم.
میخواستم بمیرم. تا حالا منو یه بارم با عزیزم خطاب نکرده بود.اتفاقا اون روز قرار بود که برم خونه مادر شوهرم و شوهرم خبر داشت و زود اومده بود خونه که استراحت کنه شب بیاد اونجا.
بازم به روی خودم نیاوردم .مشغول آرایش کردن بودم که برم گفت اینقدر خوشگل نکن میدزدنت!
گفتم مگه بهم اعتماد نداری؟گفت چرا دارم اگه نداشتم که نمیذاشتم پاتو از در خونه بیرون بزاری!
همینطور که از در میرفتم بیرون بهش گفتم ولی من دیگه بهت اعتماد ندارم و اومدم بیرون.زنگ زد که چرا این حرفو زدی؟گفتم همینکه امروز زود اومدی خونه با اینکه میدونستی من نیستم ؟گفت میخوام بخوابم .اگه شک داری بمون خونه.
ولی من رفتم .ای کاش میموندم خونه.چون هنوزم فکر اینکه چرا زود اومده بود داره عذابم میده.
خلاصه از اون روز یه چشمم اشکه یه چشمم خون.به هیچکس نمیتونم حرف بزنم.
آدم منطقی هم نیست که بخوام باهاش روراست باشم.میدونه که من فهمیدم ولی به روی خودش نمیاره.بیشتر محبت میکنه.میبینه ناراحتم هر شب میگه بریم بیرون.دیشب بهش گفتم آره بریم شام بیرون ولی بچه رو میزارم پیش مامانم تا با هم حرف بزنیم.(چون اون دفعه که جلوی بچه دعوامون شد تاثیر بدی تو روحیه اش گذاشت)گفت نه بچه رو میبریم.چیه دوباره هوس دعوا کردی؟میخوای حرف بزنی؟
نمیدونم باهاش چیکار کنم؟چه جوری باهاش حرف بزنم؟
دیگه اون گوشی رو با خودش خونه نمیاره.نمیدونم گذاشته کنار یا تو محل کارشه.
تو این چند روز وسوسه شدم که دوباره با شوهر خواهرشوهرم صحبت کنم.زنگ زدم بهش ولی جواب تلفنام رو نمیده.
اس ام اس هم میدم گوشیشو خاموش میکنه.
بعد فکر میکنم لابد یه عیبی دارم که خدا این بلاهارو سرم میاره.
از همه مردا متنفر شدم.
حالم خیلی بده.
خواهشا نصیحت نکنین یه راه حل نشونم بدین.به خاطر پسرم که خیلی هم آسیب پذیره و بیشتر از سنش میفهمه میخوام زندگیمو بدست بیارم.
چیکار کنم؟
تقاصم را سبکتر کن گناهم را نمیدانم!
مرا اینگونه آزردن خدا را خوش نمی آید!
میخوام مشکلمو اینجا عنوان کنم و از هر کی تجربه داره کمک میخوام.
شوهر من در کل میشه گفت مرد خوبیه ( از نظر دیگران)چون بیشتر خصوصیات یه مرد ایده آل رو داره.خوش تیپ.خوش صحبت.پولدار.اهل کار و زندگی...
ولی زیاد اهل وقت گذاشتن واسه من و پسرمون نیست و همینطور ابراز علاقه کردن به من.
در واقع طرز فکرش اینه : همین که یه زندگی مرفهی براتون فراهم کردم یعنی دوستت دارم.برو زندگی بقیه رو ببین همه حسرت تو و زندگیتو و شوهرتو میخورن.کلا خیلی از خودش ممنونه!
من تا اونجایی که بتونم قدرشو میدونم و باهاش به خاطر مسائل کاریش راه میام.
ولی مشکلم از وقتی شروع شد که بعد از یه دعوای شدید بینمون فاصله افتاد.سر یه موضوع کوچیک چنان الم شنگه ای به پا کرد و چنان بی حرمتی هایی به من کرد که هرگز فراموش نمیکنم! خیلی تحقیرم کرد.
با این که موضوع دعوا یه چیز پیش پا افتاده بود (سر همین که گفته بودم بیشتر برامون وقت بزار و جلوی دیگران با من خوب صحبت کن)ولی حرف طلاق رو پیش کشید.من هر چقدر کوتاه می اومدم اون بدتر میشد.خلاصه یه هفته ای با هم قهر بودیم.پدر و مادرم هم فهمیدن و خیلی ناراحت شدن ولی من بهشون اجازه دخالت ندادم.
با شوهر خواهرم صحبت کردم تا پا در میونی کنه چون با هم دوستن و رابطه صمیمی دارن.جلوی شوهر خواهرم منو تحقیر کرد و گفت تو لیاقت منو و این زندگی رو نداری.حالم از قیافت بهم میخوره.گفت بیا سر خونه زندگیت ولی به من کاری نداشته باش.به خاطر بچه نگهت میدارم و خرجتو میدم.
شوهر خواهرم هر چقدر میگفت آخه چرا اینجوری میکنی؟مگه بهت خیانت کرده؟میگفت نه ای کاش خیانت میکرد.قدر منو نمیدونه.باید هر چی من میگم اون باشه.
در صورتی که از نظر قیافه.تحصیلات.فرهنگ.خانواده و اخلاق من از اون سرترم و اینو همه بهش میگن.
خلاصه من با نارضایتی کامل اون و به خاطر پدر و مادرم(چون یه خواهر دیگه ام در شرف طلاقه)برگشتم خونه.
اون شبی که اومدم خونه متوجه شدم که یه سیم کارت ایرانسل با گوشی خریده.با این که همچنان با هم قهر بودیم وقتی خوابید رفتم سراغ گوشیش و دیدم بله!به یه شماه ای اس ام اس داده و در واقع داره منت کشی میکنه.
دنیا جلوی چشمم تیره شد.هر اخلاقی داشت هیچ وقت بهم خیانت نکرده بود.سریع شماره رو برداشتم و اون اس ام اس رو فرستادم واسه خودم.
کلی گریه کردم و به شوهر خواهرم زنگ زدم گفت بهتره هر چی زودتر باهاش آشتی کنی.
از روی درماندگی خودم پیشقدم شدم و باهاش آشتی کردم.انگار منتظر بود من برم طرفش.اصلا به روی خودشم نیاورد که اتفاقی افتاده بینمون.گفت گذشته ها گذشته دیگه حرف نزن که بازم دعوا میشه.
فقط گفت نمیگی منو تحویل نمیگیری من به راهای خلاف کشیده میشم؟
صبح فرداش بهش گفتم گوشی جدید مبارک!گفت همینجوری خریده ولی به دردش نمیخوره.سیم کارت رو در آورد شکوند و گوشی رو هم داد به من.گفتم چرا میشکنی؟گفت شمارش رند نبود.
از اون موقع تمام اعتمادم رو از دست دادم.برای تسکین دل خودم برنامه یه مسافرت یه هفته ای رو چیدم.اصلا دلم خوش نبود.حالت آدمایی رو داشتم که میخوان یه چیزی رو ازش بگیرن و اون میخواد با چنگ و دندون ازش محافظت کنه ولی نمیتونه!
تو مسافرت همش قربون صدقه ام میرفت.حرفای عاشقانه میزد.ولی هرگز به خاطر اون دعوا و کارایی که باهام کرد معذرت نخواست.
دلم خیلی ازش پر بود.ولی ظاهرم رو آروم نشون میدادم.خیلی سخت بود.ولی 2 ماه بیشتر دووم نیاوردم.افسرده شدم.خسته شدم از ابراز علاقه ای که میدونستم از ته دلم نیست.حتی وقتی که سر کار بود فکر میکردم داره بهم خیانت میکنه.
دیگه نتونستم بهش محبت کنم.اونم از ابراز علاقه اش کم شد.انگار به زور با هم خوب بودیم.
تا اینکه طی یک مسافرتی با شوهر خواهر شوهرم صمیمی شدم.قبلا هم با هم راحت بودیم ولی تلفنی حرف نمیزدیم.اون از اول ازدواجشون با خواهر شوهرم مشکل داشته و داره.حتی چند بار کارشون به طلاق کشید ولی با وساطت بزرگترا از جمله شوهر خودم برگشتن سر زندگیشون.همه هم میدونن که 80 درصد خواهرشوهرم مقصره.
خلاصه با هم تلفنی شروع کردیم به حرف زدن.درد و دل میکردیم.انگار دنبال یکی میگشتم که حرفامو بشنوه.همه اون حرفایی که اگه به شوهرم میگفتم میگفت بازم شروع کردی میخوای دعوا راه بندازی؟
همسرم اصلا تحمل انتقاد رو نداره .حتی اگه با زبون خوش هم میخوام حرف بزنم نمیزاره.ولی خودش هر انتقادی که از من میکنه من سعی میکنم گوش کنم و هر طوری اون دوست داره رفتار کنم.تا حالا حتی یه بار هم به خودش یا خانوادش بی احترامی نکردم.
حدود 2 ماهی با هم تلفنی حرف میزدیم.اون نصیحتم میکرد.البته هم سن خودمه.(25)تا اینکه یه روز گفت قرار بزار با هم بریم بیرون.با اینکه هیچ حرف غیر متعارفی بینمون رد و بدل نشده بود ولی یه حس بدی بهم دست داد.
پیش خودم گفتم نکنه درباره من فکر بدی بکنه.تنها حرفایی که میشه گفت غیر معمول بود این بود که میگفت تو از زن من فهمیده تری.خوشگل تری.خانوم تری.
رفتم سر قرار ولی از ماشینم پیاده نشدم اون اومد تو ماشینم نشست بهش گفتم بهتره همه چیز همینجا تموم بشه.دیگه با هم حرف نزنیم.چون احساس میکنم چون شوهرم بهم خیانت کرده حاضر شدم باهات حرف بزنم وگرنه صد سال دیگه با یه مردی غیر از شوهرم اینقدر صمیمی نمیشدم.
حالا که شوهرم خوب شده و فکر نمیکنم دیگه بهم خیانت کنه پس منم نمیخوام این کارو بکنم.(البته کاری هم نکرده بودم ولی همینم از نظر شوهرم خیانت به حساب میاد و البته از نظر هر مردی)
اونم گفت تصمیم درستی گرفتی ولی راجع به من بد قضاوت نکن.منم خیلی با خودم کلنجار میرفتم که باید چیکار کنم خوب شد خودت گفتی.
خلاصه اون روز تمومش کردم.به خاطر شوهرم و این نشون میده هنوز دوسش داشتم.
بعد از اون تو جمعهای فامیلی که شوهر خواهرشوهرمو میبینم یه برخورد سردی باهام میکنه.قبلا تو احوالپرسی با هم دست میدادیم ولی الان دیگه اینکارو نمیکنه.احساس میکنم با خودش درگیره.
دیگه برام اون موضوع تموم شده بود پیش خودم میگفتم اصلا اشتباه کردم باهاش حرف زدم.
تا اینکه هفته قبل دوباره فهمیدم همسرم یه سیم کارت جدید خریده.گفت مال دوستشه جا مونده تو ماشین.به محض اینکه رفت حموم گوشیشو چک کردم گوشی مال دوستش بود از شماره های توش فهمیدم ولی آخرین تماسها و اس ام اس ها از طرف همسرم به یه خانوم بود.که نوشته بود چرا زنگ زدم جواب ندادی؟ناز میکنی؟1 ساعت دیگه زنگ میزنم جواب بده عزیزم.دوستت دارم.
میخواستم بمیرم. تا حالا منو یه بارم با عزیزم خطاب نکرده بود.اتفاقا اون روز قرار بود که برم خونه مادر شوهرم و شوهرم خبر داشت و زود اومده بود خونه که استراحت کنه شب بیاد اونجا.
بازم به روی خودم نیاوردم .مشغول آرایش کردن بودم که برم گفت اینقدر خوشگل نکن میدزدنت!
گفتم مگه بهم اعتماد نداری؟گفت چرا دارم اگه نداشتم که نمیذاشتم پاتو از در خونه بیرون بزاری!
همینطور که از در میرفتم بیرون بهش گفتم ولی من دیگه بهت اعتماد ندارم و اومدم بیرون.زنگ زد که چرا این حرفو زدی؟گفتم همینکه امروز زود اومدی خونه با اینکه میدونستی من نیستم ؟گفت میخوام بخوابم .اگه شک داری بمون خونه.
ولی من رفتم .ای کاش میموندم خونه.چون هنوزم فکر اینکه چرا زود اومده بود داره عذابم میده.
خلاصه از اون روز یه چشمم اشکه یه چشمم خون.به هیچکس نمیتونم حرف بزنم.
آدم منطقی هم نیست که بخوام باهاش روراست باشم.میدونه که من فهمیدم ولی به روی خودش نمیاره.بیشتر محبت میکنه.میبینه ناراحتم هر شب میگه بریم بیرون.دیشب بهش گفتم آره بریم شام بیرون ولی بچه رو میزارم پیش مامانم تا با هم حرف بزنیم.(چون اون دفعه که جلوی بچه دعوامون شد تاثیر بدی تو روحیه اش گذاشت)گفت نه بچه رو میبریم.چیه دوباره هوس دعوا کردی؟میخوای حرف بزنی؟
نمیدونم باهاش چیکار کنم؟چه جوری باهاش حرف بزنم؟
دیگه اون گوشی رو با خودش خونه نمیاره.نمیدونم گذاشته کنار یا تو محل کارشه.
تو این چند روز وسوسه شدم که دوباره با شوهر خواهرشوهرم صحبت کنم.زنگ زدم بهش ولی جواب تلفنام رو نمیده.
اس ام اس هم میدم گوشیشو خاموش میکنه.
بعد فکر میکنم لابد یه عیبی دارم که خدا این بلاهارو سرم میاره.
از همه مردا متنفر شدم.
حالم خیلی بده.
خواهشا نصیحت نکنین یه راه حل نشونم بدین.به خاطر پسرم که خیلی هم آسیب پذیره و بیشتر از سنش میفهمه میخوام زندگیمو بدست بیارم.
چیکار کنم؟
تقاصم را سبکتر کن گناهم را نمیدانم!
مرا اینگونه آزردن خدا را خوش نمی آید!
مدارا میکنم وقتی که تو میری
میدونم با یه حس تازه درگیری
میدونم با یه حس تازه درگیری