2777
2789
عنوان

رمان به رنگ گل سرخ

116 بازدید | 8 پست

سلام دوستان مهربان

من نویسنده ی نوپا هستم و چندتا رمان نوشتم که البته هنوز ندادم برا چاپ

حالا یکی از قشنگتریناش رو براتون نوشتم روزی یه پارت میزارم اگه دوست داشتید اشکالاتمو بگید برطرف کنم تا بهتر بشه چون به هرحال اگه روزی چاپ بشه مردم باید بپسندن😃😃😃


زنندگی قشنگه و من با همه ناملایماتی هاش میسازم و با بدی هاش مبارزه میکنم و اونو قشنگ تر میکنم😊😊❤️من زندگیو بیشتر از هرآنچه تصور میشه دوست دارم😊❤️😍

#part_1

بالاخره هواپیما به زمین نشست..
آهسته کیفش را برداشت و شال کرمی رنگش را صاف و مرتب کرد، برای بار آخر خود را برانداز کرد ، کت و شلوار قهوه ای بلند با شال کرم . ترکیب جذابی بود!
سپس با راهنمایی های مهماندار به سوی درب خروجی هواپیما گام برداشت.
عینکش را زد و آماده تحسین ها و تشویق های متععدی از سوی هواداران ایرانی اش شد.
حدسش درست بود ، درست از لحظه ای که پا روی پله ی جلوی درب هواپیما گذاشت چندین عکاش منتظر او بودند ..
خانم نویسنده!
به سمت درب فرودگاه رفت و جلوی گیت ورود چمدان ها منتظر آمدن چمدانش شد. صدای ویبره ی خفیفی از سوی کیفش می آمد ، دست در کیفش کرد و تلفنش را برداشت.
نگاهی به تلفنش انداخت ، پنج تماس بی پاسخ از امیر حافظ!
دوباره تلفنش زنگ خورد ، جواب داد :
_بله بفرمایید
ناگهان صدای دورگه ای از پشت تلفن گفت :
_الو سایه ، کجایی ؟ ما یک ساعته دم در فرودگاهیم ، رسیدی؟
_آره رسیدم الان منتظر چمدونمم جای گیت ورودی.
_الان میام
همین که تلفنش را خاموش کرد صدای سوت بلندی را از آن طرف شنید.  مردی حدودا ۳۴ ساله و چهار شانه که  پیراهن لی که آستین هایش بالا زده شده بود و شلوار لی تیره ای همراه با کفش های اسپرت به تن داشت از آن طرف شیشه برای سایه دست تکان داد.
موهای مشکی اش بهم ریخته ولی لخت بود و دسته گلی از گلهای زرد تابستانی در دست داشت.
سایه چمدان خاکستری اش را پیدا کرد و با کمک یکی از کارگران آن بخش آنرا روی چرخ دستی اش سوار کرد و به سمت درب خروجی فرودگاه رفت .
در جلوی درب خروجی امیر حافظ ایستاده بود و به محص رسیدن سایه دیته گل را مقابل او گرفت و با لحن جنتلمنی خاص خودش گفت :
_آه.. این گلهای زیبا در وصف بانویی به زیبایی شما ناچیز است ، این گلها از طرف یک جنتلمن خاص هدیه به بانوی موسیقی و گلها! خواهر لوس یکی یکدانه خودم..
سایه لبخند پهنی زد و گل را از دستش گرفت و با ناز گفت :
_حالا این جناب جلتنمن میشه لطف کنند که چرخ دستی بنده رو تا ماشینشون همراهی کنند؟
_حتما لیدی !
 آن دو به سمت ماشینی که روبروی خیابان پارک شده بود رفتند .
 در تمام طول مسیر راه امیر حافظ از روز هایی که خواهرش نبود گفت .
هنگامی که به در خانه پدر رسیدند ، سایه زودتر از امیر حافظ جست زد و به سمت خانه ای که در انتهای کوچه بود مانند پرنده ای پرواز کرد.
امیر حافظ که درگیر چمدان سایه بود ناگهان چیزی به یادش آمد ولی دیر شده بود ، چیزی اتفاق افتاد که نباید می افتاد!
نگاهش به سایه رفت که با شوق و ذوق به فوتبال بازی کردن پسر بچه ها نگاه میکرد .
سایه خرسند بود اما ناگهان در میان بچه ها چهره ای آشنا توجهش را جلب نمود!
پسر بچه ای قد بلند لاغر با صورت استخوانی و جذاب و لحجه ی ترکیبی آلمانی ، انگلیسی  و موهای بور و چشمان خاکستری...
قلب سایه دو نیم شد..
اما حالت صورت خودش را حفظ کرد و با لبخند جذابی به پسرک اشاره کرد که به پیش او بیاید.
با زبان انگلیسی پرسید :
_اسمت چیه پسرجان؟
پسرک که برق ذوق و شادی از دیدن هم نوع خودش در اینجا در چشمانش نمایان بود با شادی گفت:
_خانم شما هم انگليسی بلدید؟ من سام هستم
قلب سایه از شدت هیجان داشت کنده میشد ، دوباره لبخند زد و پرسید :
_بله من سالهاست میتوانم انگلیسی حرف بزنم ، از کجا آمده ای؟
_از آلمان
سایه تک خنده ای کرد و گفت :
_منظورم اینه با کی و از کدام خانه آمدی؟
پسرک با ساده دلی به عمارت ویلایی ته کوچه که توسط درختان چنار و پرتقال احاطه شده بود اشاره کرد و گفت:
_چند هفته پیش بعد از شروع شدن تعطیلات مدرسه با پدرم امدیم و به آن خانه رفتیم ، صاحب آنجا یک آقای پیر مهربانی بود که فهمیدم وکیل بازنشسته است و تو جوونیاش معلم بابام بوده حالا بابام اومده سر بزنه بهش.
حدس سایه به یقین تبدیل شد، او برگشته. کسی که مایه آزار روح بود بازگشته..

زنندگی قشنگه و من با همه ناملایماتی هاش میسازم و با بدی هاش مبارزه میکنم و اونو قشنگ تر میکنم😊😊❤️من زندگیو بیشتر از هرآنچه تصور میشه دوست دارم😊❤️😍

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



من شنیدم کتاب قبل چاپ نباید جایی منتشر شده باشه 

فعلا من هنوز دارم رو ایده ام کار میکنم

زنندگی قشنگه و من با همه ناملایماتی هاش میسازم و با بدی هاش مبارزه میکنم و اونو قشنگ تر میکنم😊😊❤️من زندگیو بیشتر از هرآنچه تصور میشه دوست دارم😊❤️😍
دارم میخونم ادامش بزار لطفا

فعلا روزی یه پارت خلاصش تو تامیک قبلم هست

زنندگی قشنگه و من با همه ناملایماتی هاش میسازم و با بدی هاش مبارزه میکنم و اونو قشنگ تر میکنم😊😊❤️من زندگیو بیشتر از هرآنچه تصور میشه دوست دارم😊❤️😍
دارم میخونم ادامش بزار لطفا


https://www.ninisite.com/discussion/topic/8516015/خلاصه-رمانمو-میگم-نظر-بدید-خوبه-ادامه-بدم-و-بنویسم-داستان

زنندگی قشنگه و من با همه ناملایماتی هاش میسازم و با بدی هاش مبارزه میکنم و اونو قشنگ تر میکنم😊😊❤️من زندگیو بیشتر از هرآنچه تصور میشه دوست دارم😊❤️😍
شخصا از رمان هایی که شخص ثالث تعریف میکنه خوشم نمیاد  دوس دارم از زبان سایه نوشته بشه

در وسطش از زبان سایه است 

زنندگی قشنگه و من با همه ناملایماتی هاش میسازم و با بدی هاش مبارزه میکنم و اونو قشنگ تر میکنم😊😊❤️من زندگیو بیشتر از هرآنچه تصور میشه دوست دارم😊❤️😍
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   مهدیهامو  |  2 ساعت پیش
توسط   قندخالص  |  59 دقیقه پیش