سرگذشت حوریه همون رمانی که خیلی وقته قول دادم تقدیم نگاه های قشنگ تون 😍
قلم را با نام پروردگاری که جان و جهان را آفرید ، به دست میگیرم .
میخواهم که سرگذشت کهنی را بازگویم . سرگذشتی که پر از حیله و مکر است ،
همان دختر بخت برگشته ی مش حیدر که دل را به نا اهلی سپرده بود .
گاهی میدانی غلط راه میروی ولی باز قدم بر میداری ....
گاهی اشتباهات کوچک و بزرگت را از بری ولی باز تو مرتکب میشوی ....
عشق تنها حسی است که عقل را از سر بیرون میراند .
در آن سالها دوازده ساله بودم ، قومی از ایل بختیار بودیم . در دل کوه های زاگرس زندگی میکردیم .
من بچه سوم خانواده بودم .
برادری بزرگتر از خود داشتم که هر روز برای کمک به پدر و پدر بزرگم با عمو زاده هایم به جنگل میرفتند و هیزم میشکستند .
خانواده ای ۶ نفره را تشکیل داده بودیم ،
اولین بچه خواهر بزرگم بود که کمی پاهایش لنگ میزد . طبق تعریف های مادرم بهمن ماهی که برف سهمگینی زمین را سفید پوش کرده بود تب و لرزی شدیدی باعث تشنج او شد .
قیافه ای معمولی داشت ، رنگ پوستش سبزه بود . چشم هایی کوچک و مشکی داشت موهایش آنقدر کم پشت بود که هیچ وقت روسری را از سر در نمی آورد و ویرا نام داشت ، بعد از ویرا برادرم به دنیا آمده بود که قد و بالای بلندی داشت به زبان قوم بختیاری یَل رشیدی بود .
سوسوی امید خانواده ما و چشم و چراغ ایلدا جان ( مادرم ) بود ، پدرم بدون تیلا ( برادرم ) جایی نمیرفت همیشه کنار هم اوقات میگذراندند .
من و خواهر کوچکم معمولا بیشتر روز را مشغول کار بودیم .
پس از آن دو من و خواهرم که اسم هایمان
حوریه وآساره (خواهر کوچکم ) بود .
دو سالی اختلاف سنی داشتیم ، تنها تفریح ما زمانی بود که برای آب آوردن از سر چشمه نزدیک روستا میرفتیم .
چند دقیقه ای را بیرون از خانه به سپر میبردیم در صورتی که جوه یا همان پیراهن رنگینی را که
ایلدا جان سالی یکبار برای ما میدوخت تن میکردیم و با روسری توری شکلی هم نیمی از جوه را می پوشاندیم .
______________________________________
دوستان اگه خوندید بگین براتون بقیه شو بزارم :)