من و دخترداییم رفتیم شهرستان خونه بابابزرگم
اونجا پشت خونه بابابزرگم یه باغ هست که خونه وسطش بود و به گفته اطرافیان از اونجا رفتن تهران برای همیشه
خلاصه رفتیم اونجا بچرخیم یهو من دیدم یه نفر از پشت پنجره داره مارو نگاه میکنه
من اصلأ نترسیدم چون اصلأ ترسناک نبود
یه پیرمرد بود داشت نگاه میکرد
به دخترداییم نشون دادم گفتم اونجارو
دخترداییم گفت بیا از اینجا بریم شاید صاحبشه و راضی نیست که ما اینجا باشیم
مرده رفت داخل و من به دخترداییم گفتم شاید داخل دختر همسن ما دارن بیا بریم ببینیم اگه اومدن واسه تفریح بریم براشون چایی بیاریم
رفتیم در نیمه باز رو کامل باز کردیم دیدیم هیچکس توش نیست
یه سوئیت بود که اتاق نداشت
اصلأ امکان نداشت طرف از جایی بتونه فرار کنه
توهم هم نزده بودم چون دخترداییم هم دید امکان نداشت جفتمون باهم توهم بزنیم
من فقط به دخترداییم گفتم بدو بریم فقط بدو
رفتیم به بابابزرگم گفتیم گفت اونجا سالهاست صاحبش فوت شده و بچه هاش رفتن تهران و نمیان
برگامون ریخت 😐😳
دخترداییم میگه شاید اون موقع که ما داشتیم میگشتیم طرف بالای سرمون بوده 😭😭😭