دایی و زندایی مامانم تصادف کردن با هم فوت شدن
خالم همسایه شونه سه تا بچه دارن (بزرگن ولی مجردن ازدواج نکردن) خالم خیلی زیاد هوایی بچه هاش رو داره
خالم گفت خواب دیدم هر دوشون دارن از یه جایی خیلی سرسبز میان طرفم گفت تو خواب میدونستم مردن گفتم رفتم بغلشون کردم گفت هر کدومشون ده دور به دورم چرخیدن و تشکر کردن که هوای بچه هاشونو دارم بعد گفت زنداییم نشست منم پیشش نشستم گفت یه لباس سبز خیلی خیلی زیبا تنش بوده گفت رنگش شبیه رنگ این دنیا نبوده گفت دیدم رو ناخنش رنگ بنفشه گفت بهش گفتم مگه شما نماز نمیخونین چرا لاک زدی گفت گفته این دنیا نماز نیس فقط عبادت خدا میکنیم .گفته بود اینجا خیلی خوبه ولی دل نگران بچه هاش بوده