یه بارم
کسی خونه بابابزرگم اینا نبود با توجه به اینکه میمیرم برای بابابزرگم کنارش نشسته بودم داشتیم حرف میزدیم براش میرقصیدم اونم دست میزد میخندید
گفتم چایی میخوری خندید گفت آره
نشستم پیشش شروع کرد به حرفای غمگین که من دیگه خیلی پیرم ممکنه نباشم دختر بابا
وای نگم سریع رفتم تو حیاط یه دل سیر گریه کردم
اصن فکرش عذاب آوره
همین حرفو که زد احساس خفگی بهم دست داد
الآنم بدونم هر چیزی که حالش رو خوب میکنه
رو انجام میدم هر چیزی باشه برای اینکه فقط راضی باشه
اولین و آخرین مکالمه غمگینم همین بود🙂