من کا خونه مادرشوهرم غذا بخورم ظرفو میشورم دیگ کار دیگ ای نمیکنم مگ نوکریم
عزیزم من شما را واقعا درک میکنم چون نزدیک ۶ سال خونه مادرشوهر بودم و بدترین حرفها و تهمت ها راشنیدم ولی گفتم باید خودما تغییر بدم ودیگه گذاشتمشون کنار درسته یهو رفت و آمدما کم کردم و بده شدم ولی دیگه خودم راحت شدم اینقدر پشت سرم حرف زدن ولی دیگه برام مهم نبود
تو روشون همینا رو بگو. مودب خونسرد و محترم
من انقدبدبختی اوارگی کشیدم ک خواسم خودمونجات بدم و واقعا ۱۹سالم بود هیچ تجربه و چیزی از زندگی پیش مادرشوهر و شوهر دس خالی و شوهر وابسته ب خانواده واینانداشتم نمیدونسم زندگی چ جوریه دلم خوش بود الان من این چیزارو فهمیدم مثلا توسایت میگم پیش خانواده شوهر زندگی نکنید این کارنکنید اون کارنکنید..من خانوادمم ازخداشون بود از دسم راحت شن عاجزبودن هرکی پی زندگی خودش بود
خب خاک توسرشوهرمه عرضه نداره مث بیشتراین مردم ک دوسه تا کار باهم میکنن بکنه رفته جلوبندی درامدشم خوب نیس اینا کمک خرجن منم مجبورم دهنم بسته باشه جرات حرف زدن ندارم فورا میگ خونه ماشین وسایل فلان فلان جیگرم ازدستشون خونه..یعنی دنیاروبراشون بکنی بعد وای ب حالت اگ ی شوخی بکنی باهاشون مرده و زنده ادمو یکی میکنن
میدونی شوهرم چ جوریه ازایناس ک اگ هربلایی خانوادش سرش بیارن جرات نداری ب شوخی هم ی چیزبگی فورا جبهه میگیره میگ ب توربط نداره خانوادمه وازاین حرفا خارتو چشمم کنن دوسشون دارم تاصدسال کسی نمیتونه بین ماروخراب کنه واینا
من شوهرم کار میکرد ولی باید ۴ تا داداشش اداره کنه خودم معطل یه جفت جوراب میموندم فقط بگم من کارم به چه عملایی که نکشید چون کار کردن بیش از حد از توانم خارج بود بعد که مریض بودم بایدد مادرم نگهم بداشت اما وقتی سالم بودم نباید برفتم خونه بابام
من اختیار بچمم ندارم باورت میشه مثلامیخوادبخوابه بابابزرگش میبرش بیرون بعد ک میاد ساعت۷عصر دیگ بچه خسته خواب میره بلندنمیشه نصف شب بلندمیشه نمیراره بخوابم چون نزاشته سروقت بخوابه اگ بگمم بدشون میاد
