بچه ها گفتم بهش
ولی قول گرفتم باید از ته ته ته دل بچه ها رضایتو بگیره
سارا اول بغض کرد،بعد بغلش کرد.بعد گریه کرد.هرچی طاهر قربون صدقش رفت و ازش جوابشو پرسید،سکوت کرد
علی هم هیچی نگفت.فاطمه خیلی وابستست.دقیقا نمیدونست کجا میخواد بره.ولی گفت نرو
با اینکه رفتن و موندنش معلوم نیست،ولی حس کردم با رضایت دادنم سبک تر میشم
ولی یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه
انگار یه سنگ خیلی خیلی بزرگ رو قفسه سینمه
یه ترسی دارم.نمیدونم چطوری توصیفش کنم
هم سبک شدم،هم سنگینم
از یه طرف عذاب وجدان ندارم،از یه طرف فکر رفتنش حالمو بد میکنه
دعا کنید هرچی خیره برام پیش بیاد🤍