واقعأ سخته ،تا دچار نشی درک نمیکنی ، به منم خیانت شده ،اما انکار کرده ،من 14 سالم بود که شوهرم دادن ، اوایل حسی بهش نداشتم ،اما کم کم وابسته اش شدم ،جوری که دوست داشتم خدا همون لحظه از عمرم بگیره و به عمره اون اضافه کنه ،آرزو میکردم پیشمرگش بشم و...
خیلی بی حد و اندازه دوستش داشتم ، اصلأ نمیخواستم توی تصورم بگنجه که دستش یه خراش برداره و...
نمیدونم ،الان که فکر میکنم ، نمیدونم اسمه اون حسو چی میشه گذاشت ،عشق ،دوست داشتن ،وابستگی ،خریت ،بچگی .... ،چی ....
الان یه بچه 2.5 دارم ، من در کل ادمه سرسخت و پرتلاش و مغروریم ، فقط اگه جنسیتم زن نبود و مردا توی جامعه مثله یه طعمه بهم نگاه نمیکردن ،خودم رو پای خودم میتونستم وایستمو پیشرفت کنم و جدا شم ، اما خانواده ام یه خانواده ی حتمأ مذهبی هستن که طلاق برای اونا توی فامیل و آشناها حکمه مرگو داره و خاطرت من بسوزم و بسازم ولی ابروشونو نبرم ، به مامانم که قضیه رو گفته بودم میگفت صبر کن ببینم چی میشه آخرش طلاقه دیگه بعدش با کیس مناسب تری ازدواج میکنی البته خیلی ناراحت شد و داغون شد ولی این حرفش اصلن به مذاقم خوش نیومد ،من اگه میخواستم دوباره با یکی همجنسه این حیوون زندگی کنم که اصلن حرفه طلاقو پیش نمی کشم ، میخوام خودم تنها با پسرم به زندگیم برسم ،کم کم پیشرفت کنم ،درس بخونم ، کاربگیرم و ترقی کنم و وضع مالیم عالی بشه و مستقل بشم و به این دسته از مردای حیوون صفت نشون بدم که یه زنم میتونه ، اما متأسفانه اینجا ایرانه ،جایی که هیچ ارزش و مقامی واسه زنا در نظر گرفته نمیشه ، شایدم آرزو هام دیگه خیلی آرزو و رویاست و از حالته ایده آل خارج شده ،کاش یه جایی بودم به دور ازین آدمهای دوروبرم ، که همشون یا محبتاشون دروغی و ترحمه یا دنباله ضربه زدن به احساس و غرورم هستن
کاش میشد یه معجزه بشه من ازین وضع حقارت بار بیام بیرون ، فک کنم افسرده ام ، روم نمیشه اینا رو واسه مشاور بگم ینی غرورم نمی ذاره از شکستام و تحقیر بگم براش ،احساس میکنم پیشه خودش مسخره ام میکنه یا ترحم میکنه ، یه چند باری رفتم مشاوره واسه همین خیانتش اما یه جوری با اعتماد به نفس جلوی مشاور نشستم که خورد شدن احساس و غرورمو نبینه و یه جورایی همه ی اشکالات رو از طرفه خودم بیان کردم و نتیجه بر این شد که خودم با کارام و حرفام مقصرم ، ادمه شونه خالی کردن نیستم ، میدونم رفتارم تا حدی تنده اما اگه دل بدم دیگه نمیتونم دل بکنم ، اونم ازین اخلاقم سوءاستفاده کرد
رمان زیاد می خونم شاید تا حالا چندصدتا رمان خونده باشم و این رمانها باعث شده باشن که من افسردگی بگیرم و اعصابم متزلزل باشه ، وقتی مرداب عاشقه تو رومانی رو با اون مقایسه میکنم ،دلم یه جای دووووور میخواد با تنهایی بی انتها و سکوت مطلق و تهی از آدم دورو برم
وقتی قضیه رو بهش گفتم انکار کرد اما بعدشم نیومد که فهمیدم ،یه جوری با اعتماد به نفس نگام میکرد و خرم میکرد که میخواست بهم بفهمونه ارزشت خیلی پایین تر از ایناست ، لیاقتت بیشتر از خیانته ساده ی مجازیه
البته اینم بگم که تو شبکه مجازی باهم آشنا شدن و دل دادن و قلوه گرفتن و حرفایی بهش میزد و استیکرایی واسش میذاشت که من همیشه ی همیشه ازش میخواستم که باهام اینجوری برخورد کنه و حرف بزنه و لمسم کنه و کنارم باشه و همش خودمو گول میزدم که خوب اخلاقش اینجوری نیست دیگه ،زیاد بهش فشار نیارم ، حتمأ محبتشو توی رفاه ما و خورد و خوراک و تفریح و... نشون میده و عقیده اش اینجوریه ، اصن فک نمی کردم اینجوری حرف زدنا و نگرانی ها و بیتابی ها و ناز کشیدنهای بی وقفه بلللد باشه ، اما انگار فقط مال من بلد نبود
با باباش در میدون گذاشتم ،که اگه هیچی کنم بهتره ،خیلی راحت و اروپایی ازش گذشت و به روی خودش نیاوورد و تازه منو هم متهم کرد که حتمأ بهش نمیرسی !
خلاصه اینکه کلأ ،اصلأ حرف از جدایی هم نزدم ، الان حدود 7 ماه ازون قضیه میگذره و من برای حفظ باقیمانده غرورم اصن به روی خودم نمیارم و انگار اصلن همچین چیزی نبوده و مثلأ اتفاق مهمی نبوده
اما فقط به ظاهر ، از درون دارم می پاشم از هم ، توی هر رابطه ،توی هر بوسه ،هر بیرون رفتن و تفریحی ،هر خنده و شادی و هر خریدی و هر مهمونی رفتن و دادنی و .... فقط همون نقطه کور و چرکین از زندگیم تو ذهنم و درست واسطه خوشیم این خیانت یادم میاد و خوشیم زائل میشه و ازش منزجر میشم
آنقدر اعصابم ضعیف شده که اگه بچه ام یکم لجبازی کنه یا بر خلافه حرفم کاری کنه تا میخوره میزنمش و بعد مثه سگ پشیمون میشم که اون طفل معصوم چه گناهی داره که باید بین ما بسوزه و یه ادمه عقده ایه عوضی و گند اخلاق بشه در اینده ، بعدش از خودمو کارم متنفر میشم و حالم از خودمو این زندگی بهم میخوره ، یه تزلزله شخصیتی پیدا کردم ، دیگه نمیتونم سیاسته زنانمو حفظ کنم ،چند باری شده که از پروژه تنهایی و افسردگی و ناراحتی ،توی بحثهامون این مسئله خیانتو کوبیدم تو سرش الانم پررو شده میگه ،حالا که اینجوریه بیشتر میکنم ،زنم میگیرم
دیگه خسته شدم ازین زندگی ،خسته ...بیچاره بچم ،خودم به درک ، بچم توی این بی مهری ها و زندگی پر از تنش و دعوا و فحش داغون میشه
کاش میمردم و همه از دستم راحت میشدن و خودمم یه نفسه راحت می کشیدم