ماجرای اصلی یکی از افراد متهم ب قتل اینجور تعریف کرده:
من و برادرم شریک بودیم ... هر دو مجرد...تصمیم گرفتیم دو سه روزی بیایم ده هوامون عوض بشه...دو روز بود ک خونه ی یکی از اقوام مهمون بودیم...ی روز ک تو باغ میگشتیم دیدیم ی پسر بجه ی خوشگل داره از مدرسه میاد ...ی مدت نگاهش کردیم و تو دلمون قیافه و اندام جذابشو تحسین میکردیم ... تو این افکار بودم ک نگاهم افتاد ب برادرم... حالش طبیعی نبود ... از وضعیت طاهریش فهمیدم تو چ فکریه! راستش خودمم بدم نمیومد...
تو این فکرا بودم ک تا ب خودم اومدم دیدم برادرم دستشو گرفت و اورد تو باغ...با هر حیله و نیرنگی بود پسر و سوار ماشینمون کردیم از باع ها و مزرعه ها ک گذشتیم ی خونه قدیمی دیدیم ک نصفش خراب شده بود زیاد از ده دور نبود ولی بازم جای مطمئنی بود کسی متوجهش نمیشد!
کارمون ک تموم شد پسر بچه با گریه شروع کرد دویدن و فریاد زدن ک ب بابام میگم... همینطور داشت فرار میکرد نزدیک مزارع میشد... اکه ب مزارع و باغ ها میرسید احتمالا یکی از اهالی روستارو میدید.... برادرم جواد دوید دنبالشو انداختش رو شونش و اورد دست و پاش بست... تهدیدش میکرد اگه بگی میکشمت و من مثل سایه همیشه دنبالتم و ...
امید ک آروم شد گفت فقط ب ی شرط میزارم بری که ب کسی نگی و فردا دوباره از مدرسه بیای اینجا...
امید دوباره پا ب فرار گذاشت و ایندفعه موقع گرفتنش با جواد باهم درگیر شدن و جواد چاقوش در اورد ... امید با حرفاش حسابی عصبانیش کرده بود و همش ی کلمه فریاد میزد ... جواد چشماش بسته بود فقط با چاقو بهش ضربه میزد... تا خودمو رسوندم دیر شده بود ...
برا اینکه کسی پیداش نکنه سرشو جداکردیم و زیر برفا خاک کردیم... و بدنشو جای دیگه...
.
.
.
.
.
.
از وقتی مامانم این داستان برام تعریف کرده همیشه ی ترسی تو وجودم هست"چطور بچمو از این چیزا دور نگه دارم" فقط تربیت درست کافی نیست چطور تو این دور و زمونه با این همه عکس و فیلم سو..پر و جوونای ازدواج نکرده و منحرف....
دلم غصه داره....
من سر این ماجرا دایی عزیزم و عموبزرگمو پدربزرگمو از دست دادم...و تا الان علت مرگشون نمیدونستم... ب من گفته بودن در اثر تصادف و تومور و سرطان فوت شدن ... ولی تو درگیری های این داستان و در راه پیدا کردن قاتل های واقعی هر سه عزیزمو از دست دادم
حالم خیلی بده