زن بابام خونه نبود امشب رسید خونه
منم نمی دونستم میاد
غذا گرفته بودم برنج و مرغ
من احمق تعارفش کردم باهم بخوریم
مرغاشو خودش برداشت برنجاش موند برا من و یه تیکه کوچولو مرغ
بهش چیزی نگفتم بعد آخر شب گفتم برم نیمرو درست کنم دل ضعفه گرفته بودم نذاشت درست کنم گفت چرا میخوای تخم مرغ بخوری منم گفتم اینجا خونه بابامنه بابام هم نیست دیگه برگرد همون طویله ای که بودی