ببین اشتباهات ماها بستگی مستقیمی به خانواده شوهرامون هم داره...با توجه به شرایط هرکسی مرتکب اشتباه میشه...
من بزرگترین اشتباهم این بود که اونارو مثل خانواده خودم دونستم.خل بودم و بی تجربه.از یه خانواده ساده و مهریون...اونا غریبه بودن تقریبا و صرفا بخاطر همشهری بودن و اشنایی دوووور، بابام میگفت خیلی خوبن...اما حیف....
حاصل دوازده سال خون دل خوردنم این شده که اگه برگردم به عقب اصلا اصلا دیگه اینقدر خوب و صبور نخواهم بود.
از یه خانواده ساده و مهرطلب رفتم توی یه فضایی که منو نوکر و کنیز خودشون میدونستن و من بدبخت تموم تلاشمو میکردم که با خدمت کردن و نوکری ازشون یه ذره محبت یا توجه بگیرم که متاسفانه در نهایت هم نمیگرفتم!!!
به معنای واقعی گدای محبتشون بودم.شاگرد اول یه دانشگاه خیلی خوب بودم و با یه اینده عالی، اما اونقدر زجرم دادن که الان هیچی نیستم،
البته که ایراد از خودم بود، رفتم مشاوره و مهرطلبی خودمو تا حدودی درمان کردم.الان به وضوح رفتارم تغییر کرده...
موافق بی احترامی و کم محلی و خوبی نکردن نیستم. سوتفاهم نشه...اما من خودمو بخاطر ادمای بی ارزش ، بی ارزش کردم...چون جاریم دانشگاه بیخودی درس میخوند و نمیخواستن ناراحت بشه کلا تو فامیل از منو دانشگاهم هیچی نگفته بودن....من با اون سطح علمی، یه بار خاله شوهرم، تنها بودیم... گفت ببخشید شما حیفه دیپلم باشی برو دانشگاه...حیرون بودم بخندم یا گریه کنم، وقتی گفتم کدوم دانشگاه و چه رشته ای درس میخونم هنگ کرد....گفت تو اگه عروس من بودی...دنیا رو پر میکردم...همینم بعد مشکل ساز شد و کلی بعدها جاریم و مادرشوهرم اذیتم کردن...
مدرک و دانشگاه و اینا ارزش پز دادن نداره.ولی خب بد نیست ادم گاهی به عروسش بفهمونه بخاطر جایگاه اجتماعیش بهش افتخار میکنه...
من اروم اروم بخاطر اینکه اونا از هیچی من خوششون نمیومد، کلا خودمو باب میل اونا کردم...
سر و زبونی داشتم که همه رو جذب خودم میکردم.همه تو مهمونی و مراسم اطرافم بودن...اما چون جاریم همیشه مثل یه بلوک سیمانی اخمو بود ومادرشورم فقط اونو دوست داشت...منم اروم اروم منزوی و ساکت شدم....
جاریم اشنای خیلی خیلی زیاد و نزدیکشونه...با تموم بدیهای وحشتناکش که حد و حصر نداره، عاشقش هستن...البته برادرشوهر وحشتناکی هم دارم....خیلی زرنگ و دسیسه کاره....
سالهای سال اروم اروم با بدگویی از من و شوهرم...ذهن مادرشوهر رو کامل شست و شو داده و شوهر ساده من هیچ وقت از خودش و من دفاع نکرد و منم هروقت چیزی گفتم کلی فحش شنیدم...
اینه خلاصه زندگی من....
اشتباهات من کاملا منحصر در بدذاتی خانواده شوهرم و مهرطلبی خودم داشت...
اگه به عنوان تازه عروس نصیحت میخوای...ببین ضعفهای شخصیتت کجاست...اونارو درمان کن...تا یه وقت مثل من یه بازنده نباشی...
یه ادم با روح و روان سالم هیچ وقت از خانواده شوهر آسیب نمیبینه...روح خودت رو تقویت کن...
و جوری رفتار کن که اگه از نظر خدا درسته، هرگز و هرگز بخاطرش مجبور نباشی به خانواده شوهر توضیح بدی...فقط نظر خدا...