من دو روزه دارم این تاپیک رو میخونم تک تک نظرا رو خوندم
رفتم تاپیک های قبلی استارتر روخوندم
به نظرم ایشون یه کم وجدانش قلقلکش داده و یه عذاب وجدان کوچولویی داره ته دلش
وگرنه ترجیح میده بچه پیش باباش باشه و ایشونم با شوهر جدیدش
یه سریا میگن شوهرش چرا بچه رو قبول نکرده... تاپیکاش رو بخونید. از اول شوهره شرط کرده که دخترش نیاد پیششون. حتی گفته یه روز در هفته که بچه به دیدن مادرش میومده آقا خونه نمیومده. یعنی در این حد نمیخواسته بچه رو و تا این نشون داده. از اول گفته غیر از پدر مادرم نمی خوام کسی بدونه بچه داری. حتی خودش گفته که حرف از بچه میزده شوهرش که اون موقع البته صیغه بودن، ناراحت میشده
اما ایشون ظاهرا سر شوهر جدید کلاه گذاشتن. خرشون که از پل گذشته حالا بچه رو آوردن!!! در حالی که اینجا در جواب دوستانی که سوال کردن... گفته من چاره نداشتم و مادرشوهرم سر عقد یهو در گوشم گفته به کسی نگو بچه داری و ما نگفتیم.
اصلا وقتی این آقا تا این حد بچه رو تحمل نداشته که حتی دوست نداشته ایشون اسمش رو بیاره... چرا ایشون با این آقا ازدواج کرده؟؟ جز اینکه خودخواه بوده؟
به نظرم ایشون مظلوم نمایی میکنه اما مقصر اول و آخر این داستان خودشه. ایشون به خاطرخیانت جدا شده ولی کاملا تبعات طلاق و شرایط زندگی بعد از طلاق رو میدونسته. چون خودش گفته خواهر برادرای دیگه ای داشته که جدا شدن. وقتی این مشکلات رو میدونسته نباید اصلا جدا میشد. خصوصا که خودش میگه پامو کردم توی یه کفش که میخوام جدا بشم.
بعضیام میگن چرا قضاوت می کنید ایشون مجبور بوده جدا بشه...اگه قراره فقط یه سایه بالا سر آدم باشه خب چرا اون سایه ی پدرخیانت کار بچه ات نباشه؟؟؟
بمیرم واسه بچه هایی که قربانی لج و لجبازی پدر و مادر بی مسئولیت خودشون میشن. حس می کنم مادر و پدر هر دو می خوان زودتر ازدواج مجدد کنن واسه حال گیری طرف مقابل. این وسط بچه بیچاره له میشه
الان بابای این دختر که خیانت می کرده حالا چرا داره با زنش زندگی می کنه؟