من ماجرای ترسناک زیاد دارم،نمیدونم شاید یه چیزایی تو وجودمه که خودم خبر ندارم،اولین تجربمو میگم الان
من بچه بودم یکم اون طرف تر از خونمون دیگه اصلا خونه نبود،بیابون بود کلا بعد مادر من و تعدادی از همسایه ها میرفتن پیاده روی میکردن اون قسمت،یه روز منم اصرار کردم که میخوام بیام،چون خیلی بازیگوش بودم همش چند قدم جلوتر بودم و تا اینکه رسیدم یه قسمتی خسته شدم گفتم بایستم تا مادرم برسه،سرم پایین بود تاسر بلند کردم دیدم دور تا دورم هفت هشت تا سگ خیلی خیلی گنده اروم وایستادن بهم زل زدن،جالبه اصلا نترسیدم،مامانمم که دورادور حواسش بهم بود اصلا واکنشی نشون نداد،فهمیدم مامانم نمیبینه اونارو تو عالم بچگی توجه نکردم ولی واقعا گنده بودن،تا اونا برسن اروم پراکنده شدن و دیگه ندیدمشون