2777
2789
پدر و مادر من دائم با هم اختلاف دارند، مادرم به پدرم شک داره و همه کارهای اون رو زیر سوال می بره وقبول نداره، و پدرم هم مادرم رو به نوعی نمی پسنده، این مسائل که از بچگی من وجود داشت از وقتی من ازدواج کردم (از سه سال پیش) هر روز شدیدتر می شه، هر وقت می رم اونجا مادرم اونقدر از پدرم بد می گه، اون رو به خیانت و ... محکوم می کنه، هر کارش رو نشانه ای از خیانت و بی محبتی اش نشون میده تا اینکه من گریه ام می گیره، وقتی برمی گردم خونه خودم همه اش فکر می کنم شوهرم می خواد به من خیانت کنه و دنبال کس دیگه ای بره، رفتارهای گذشته اش رو مرور می کنم ، تا جایی که بد از چند روز بداخلاقی یه چیزی رو بهونه می کنم و دعوا راه می اندازم، از طرفی غصه مادرم و خواهر و برادرم رو که هموز ازدواج نکردند رو می خورم، وقتی شرایط اینجوری می شه همه خونه زندگی ام می ریزه بهم، اونقدر کنترلم رو ازدست می دم که نمی تونم به بچه ام برسم و کارهاش رو انجام بدم،
چند بار از مادرم خواهش کردم این چیزها رو به من نگه، حتی گفتم برو با یه مشاور صحبت کن، ولی انگار کسی رو جز من برای درد دل کردن نداره،
گاهی پشت تلفن یه جمله می گه که بابات فلان کار رو کرده یا حرف رو زده، اونوقته که من تو دلم آشوب می شه، و رشته زندگی بچه همه چیز از دستم در می ره،
چکار کنم؟ چطور خودم رو کنترل کنم؟ چطور به مادرم بفهمونم من رو عذاب نده چون متوجه شدم چیزهای خوشی که تو خوونه اتفاق می افته رو چندان نمی گه مگر اینکه از دهن خواهر یا برادرم بشنوم، نمی دونم چکار کنم، فکر اینکه پدر و مادر از هم جدا بشوند ، پدر پول کافی به مادرم نمی ده ، آینده خواهر و برادرم همه من رو عذاب می ده، از طرفی بیچاره شوهرم که نمی دونه علت اصلی دعواهای ما کجاست هی به من میگه تند تند برو خونه مادرت تا دلت باز بشه می مونی خونه افسرده می شی، ولی ای دل غافل که من از اونجا فراریم
شادی جان

متاسفم ، می دونم سخته ولی نزار رو زندگی خودت تاثیر بزاره ، خصوصا که با شوهرت هم مشکلی نداری و به خاطر درگیری فکری و روحیت باهاش بحث می کنی . اگر می تونی کمتر برو و یا با شوهرت حتما اونجا باش که جلوی شوهرت ، مادرت نمی تونه سفره دلش رو باز کنه .
خوب دختر بزرگ خانواده بودن این مشکلات رو هم داره.همه درد و دل مامان من هم همیشه با منه.اگر از موضوعی ناراحت میشی بدون که مامانت حتما چند برابر تو ناراحته که برات تعریف می کنه پس اگر کاری از دستت بر میاد سعی کن کمکش کنی و بهش آرامش بدی اگر هم کاری نمی تونی بکنی فقط شنونده خوبی باش.ولی وقتی برمیگردی خونه خودت دیگه به زندگی خودت فکر کن و سعی کن فراموش کنی.به نظرم خودت هم باید پیش مشاور بری حتما


مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



شادی جون ...

تو باید یاد بگیری که حرف هر کسی بهت نفوذ نکنه ... گریه چرا عزیزم ؟؟؟ مقاوم باش ... بزار مادرت حس کنه یک سنگ صبور خوب داره ... سعی کن سنگ صبور باشی بشنوی ولی کوه باشی ... به همه آرامش بده ...

همیشه افکارت و حرف بقیه رو بزار کنارت ... راه نده درونت ... و بهشون نگاه کن ... کمک کن اما خودتو اذیت نکن ...

تو هر زندگی که بری بالاخره میبینی یک جاهایی هم دو طرف مقصرن ... همیشه هر کسی از دید خودش حرف میزنه ... شاید مادرت هم هر چند خیلی ریز و کوچک مقصر باشه ... واقع بین باش ...

زندگیه ... غصه خوردن و گریه کردن که دردی دوا نمیکنه .... منطقی برخورد کن دختر خوب ...

از زندگی بقیه نترس ...درس بگیر ... ببین چیکار کردن انقدر روابطشون تیره شده تو همون کار رو نکن ... برعکسشو انجام بده ...

اگر قرار باشه با حرف بقیه انقدر زود دلمون بلرزه که زندگی تلخ تر از زهر میشه ...

یکم صبور و مقاوم باش .... و عاشق همسرت ...


برات آرزوی موفقیت میکنم
چطور به مادرم بفهمونم من رو عذاب نده چون متوجه شدم چیزهای خوشی که تو خوونه اتفاق می افته رو چندان نمی گه مگر اینکه از دهن خواهر یا برادرم بشنوم
___________
شادی جون ...

اگر حس میکنی در وضعیت روحی بدی هستی که اصلا تحمل چیزی رو نداری خب به مادرت بگو باهات حرف نزنه در این مورد ... ولی بنظر من همیشه شنونده خوبی باش و احساسات خودتو کنترل کن ... اینکه نشنوی و آروم هم باشی هنر نیست ...

بشنو و مسلط باش ...

مشخصه مادرت هم کمی غلو میکنه که میگی خوشی ها و خوبی های همسرتو نمیبینه ...

مادرت دچار بد بینی و وسواس فکریه ... و این یک بیماریه عزیزم ... باید تازه کمکش کنی از این حال بیاد بیرون ... و مثبت نگر بشه ...

به مامانت قاطعانه بگو از این مسائل آرامشت رو به هم میزنه و بهت صدمه میزنه . اجازه نده این طور کانون گرم زندگیت به هم بخوره عزیزم . هر وقتی خواست درد دل کنه حرف رو عوض کن . چند بار که این کار رو بکنی و ببینه که تو سر موضعت هستی کم کم دست از این کار برمیداره . هر کسی خودش باید از حریمش مراقبت کنه عزیزم.
شادی عزیزم میدونم خیلی سخته
من هم تا حدودی مامانم و بابا بعد از 45 سال زندگی بهم گیر میدن ولج میکنن
و مارو هم کلافه میکنن ولی هیچ زمانی به شوa, نمیگم
بهشون هم گفتم که جلوی دادماداشون وعروسشون خحرفی نزنن
مامان که خیلی طفلکی رعایت میکنه
ولی باابم یادش میره
من 1چشم غره کوچولو میدو مبلند میشم میرم
اینجور سکوت میکنن
ولی بهت بگم مشکل این زن ومردها اصلا درست نمیشه
چون دیگه توی کتشون حرف ما فرو نمیره
خودتو اذست نکن
صبوری کن ودر برابر حرفهای دو طرف ارمش خودتو حفظ کن
 هدایای خداوند به من.وهمسرم      لاحول ولا قوه الا بالله           
پای درد دل l مامانت بشین و بذار اون هم خودشو خالی کنه
خدایی نکرده خودخوری نکنه و زبانم لال دق یا سکته کنه
شما ظرفیت خودت رو بالاتر ببر
هنوز جوونی و تحمل بیشتری داری
خدا خودش بهت صبر وتحمل میده
مطمون باش
 هدایای خداوند به من.وهمسرم      لاحول ولا قوه الا بالله           
خیلی ممنونم دوستان همه سعی ام رو می کنم، زندگی که توش محبت، اعتماد، صداقت نباشه مثل درختیه که عوض اینکه به بار بشینه روز به روز خشک و خشکتر می شه، من دارم به عینه می بینم،
منم عزیزم مشکلی مشابه تو داشتم و زندگی به کام خودم و شوهرم تلخ شده بود.با اینکه خیلی سعی میکردم توی زندگیم اثر نذاره بازم نمیشد. تا اینکه به اون شخص گفتم من خیلی دوست دارم مشکلت را حل کنم ولی کاری از دستم بر نمیاد.تا چند وقت هم هر موقع میخواست شروع به گفتن کنه من یا حرف تو حرف میاوردم یا به یک بهونه تلفن را قطع میکردم و الان راحت راحت شدم واحساس میکنم خود اون هم انگار راحتتر شده چون بیشتر این کار از روی عادت بود.حالا این عادت را ترکش دادم. اولش سخته تلاشتو بکن.
شادی جان من فکر میکنم فشار این مساله واقعا آدمو داغون کنه . تو واقعا توی بد شرایطی هستی . اول از همه اینکه یه نگاهی به روحیه خودت بنداز و خودتو با قبل خودت مقایسه کن . اگر کم طاقت و حساس شدی و روحیه ات شاد نیست . حتما قبل هر چیز به یک روانپزشک مراجعه کن . اول باید روحیه خودت درست بشه . علت دعواهات با همسرت هم همین افسردگی میتونه باشه که در اثر این مسایل برات پیش اومده .
دوم مساله مامانته . ایشون توی یه سیکل معیوب گیر کرده . به همسرش اعتماد نداره لذا زندگیش پر استرسه . استرس طولانی احتمالا افسرده اش کرده و افسردگی باعث میشه دایم به شوهرش گیر بده و هیچ نکته مثبتی نبینه .این رفتارش پدرت رو دایما ازش دور میکنه . این دور شدن و سردی باعث میشه شک مامانت بیشتر تقویت بشه و دوباره همین سیکل .... این سیکل باید از یکجاییش قطع بشه . بهترین جا نقطه ایه که امکانات شما بهتون اجازه شو بده ...
اما بازم میگم اول به خودت کمک کن خصوصا که نی نی داری . ما وقتی بچه دار میشیم در مقابل اون خیلی مسوولتریم تا در مقابل خانواده مون . با خودت تصمیم بگیر که حتما حتما اقدام کنی برای مراجعه به دکتر و بعدش هم یک مشاور وارد .
من روانشناس هستم اگر دوست داشتی برام ایمیل بزن تا بهت روانپزشک خوب معرفی کنم .
ضمنا به هیچ وجه موافق نیستم که تو باید سنگ صبور مامانت باشی . دلایلش مفصله اما از چندین جهت به صلاح نیست
وای عزیزم..من درکت میکنم که چی میگی...من اوایل عروسیم این حالت رو داشتم..البته پدر و مادرم خدا رو شکر مشکلی ندارن...من هر کی(مخصوصا مادرم)از کس دیگه ای که چیزی برام میگفتن زود وصلش میکردم به شوهرم و مقایسه میکردم وبعد اعصابم خورد میشد و با شوهرم بد رفتاری میکردم و دلیلش رو نمیگفتم....ولی دیدم هم خودم هم شوهرم هم زندگیم رو دارم داغون میکنم(البته نه به شدت شما)و تصمیم گرفتم این حالتم رو کنار بذارم...اولش سخت بود ولی شد و الان این حرفای بقیه روم اثر نداره...اوایل وقتی مامانت میخواد حرف بزنه یا ازشون بخواه ادامه ندن یا اگه نمیشه اصلا شرایط رو برا حرف به وجود نیار....به شوهرت هم میتونی یه کوچولو موضوع رو بگی تا بتونه کمکت کنه که عصبانیتت رو کنترل کنی..در ضمن اگه میشه خونه مامانت اینا سعی کن بیشتر با خواهر و برادرت باشی تا مادرت....
خدایا شکرت
Lilypie Pregnancy tickers
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792