بارن متولد 14 فروردینه. سه شنبه پیش نزدیک اومدن باباش بود. حدود یه ربع به 4! رفته بود نشسته بود دم در منتظر باباش. منم نگاهش میکردم. احساس کردم داره با چیزی ور میره. ولی چیزی نمیدیم. پشتش به من بود. یهو یه دستوش دیدم که سیاه سیاه شده!
بله! باران خانوم قوطی واکس تازه خریده شده رو پیدا کرده بود و بازش کرده بود و داشت حالی میبرد! شیرجه زدم طرفش. بغلش کردم و از خودم دور گرفتمش! دور دهنش سیاه بود. تمام لباسهاش و دست و پاهاش! ترسیدم واکس خورده باشه. پای دندوناش سیاه بود. با دستمال کاغذی پاکش کردم. همین طوری مستاصل مونده بودم. گذاشتم سر جاش همون محل جنایت! :) و ازش عکس گرفتم.
خواستم صبر کنم شوهرم بیاد و کمک کنه ببریمش حموم. اما دیدن باران همش دستشو به طرف چشم و دهنش میبره. بردمش حموم. میترسیدم سر بخوره از دستم. نشستم زمین. یه ده دقیقه ای مبارزه داشتیم. هم ازم فرار میکرد و گریه میکرد و هم بهم پناه میاورد. با اینکه بچه می می خوری نیست همش میخواست می می بخوره.
تموم سینه و دست های منم سیاه شده بود. تا صورتشو میشستم با دستاش سیاهش چشماشو میمالید و منم با فشار میشستمش و اونم هوار میکشید. شوهرم نمیدونم چرا اون روز به نظرم تاخیر داشت. با بدبختی شستمش و حوله پیچیدم بهش و آوردمش بیرون. لباس که تنش کردم شوهرم اومد. میگفت داری میری جنگ؟( بس که صورتم خط خطی سیاه بود. )
با هم شسوارش کشیدیم و منم رفتم حموم. از بس به فکر موکت بودم که 5 بار سرمو شستم! آخه خونه سازمانی هستیم و تا یکی دو ماه دیگه میخوایم بریم خونه خودمون و اینو تحویل بدیم. خلاصه اومدم بیرون و دستور بریدن موکت رو دادم. چون بزرگ و یک تیکه بود. شوهر بیچاره ام موکتو بردش و شستش. هنوز چند لکه مونده!