امسال عید رفتیم شیراز بعدش هم قشم و ....
خیــــــــــــلی خوش گذشت اما میدونستم که خوش گذرونی بهمون نیومده اما همه اش از خدا میخواستم این شادیمون رو خراب نکنه
ساعت 5 صبح 12 فروردین رسیدیم تهران تا همسرم استراحت کنه و 2 روز بعدش بره سرکار
برای شام همون شب وسایلها رو جمع نکرده رفتیم خونه مادر همسرم تا نوه شون رو که خیلی وقت بود ندیده بودن ببینن
ساعت 11 داشتیم برمیگشتیم خونه دقیقا سر خیابون عمه ام بودیم که تو مسیره خونه خودمون که تلفن همسری زنگ زد
گفت عمو همایونه تعجب کردم گفتم حتما میخواد بگه بیاید فردا 13 بدر با هم باشیم
کاااااااااااااااااااااااااش همینجوری بود
صدای همسرم و شنیدم که با تعجب گفت کییییییییییییی احسااااااااااااااان؟؟؟؟!!!!!!!! و محکم زد رو ترمز
واااااااااااااااااااای نمیدونید اون لحضه به من چی گذشت
قلبم 1000 تا میزد گفتم چی شده تصادف کرده؟
الان که دارم براتون مینویسم دستهام میلرزه
چند بار با موتور شدید تصادف کرده بود هیچیش نشده بود
همسرم گوشی و قطع کرد گفت میگن احسان مرده
واااااااااااااااااااااااااای دیگه هیچی نشنیدم همسرم فقط بچه ام رو برد گذاشت خونه مامانشو منو رسوند خونه عمه ام
کاش دروغ بود
دیدم نه همه فامیل اونحان و ما تازه با خبر شدیم
پسر عمه ناکام و دسته گلم 22 سالش بود یتیم بود ورزشکار بود کشتی گیر بود
خدا ازمون گرفتش نحسی 13 بدجور شادی امسالمون رو ازمون گرفت
ازتون ملتمسانه میخوام برای شادی روحش یه صلوات براش بفرستید
خوابیدی بدوم لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه