2777
2789
عنوان

یکسال از 7 آذر 1389..... تلخ ترین روز زندگی من.... گذشت

| مشاهده متن کامل بحث + 16491 بازدید | 174 پست
از همتون خیـــــــــــــــــــــلی ممنونم خیلی خوشحالم کردید

انشاالله هیـــــــــــــچ وقت غم تو زندگیتون نبینید
نیازی نیست اطرافمون پر از آدم باشه ... همون چند نفری که اطرافمون هستند، آدم باشند کافیه ...!!

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

خدا قرین رحمتشون کنه
مطمئن باش اون جاش از ما بهتره
من از یه ادم مومن و متدینی شنیدم
میگفت حتی کافرا هم که میمیرن میرن اون دنیا میگن کاش زودتر اومده بودیم
پس مطمئن باش که اون جاش خیلی بهتر از ماست
خدایا ...مارا ببخش بخاطر همه درهایی که زدیم و هیچکدام خانه تو نبود!
سلام عزیزان خدا به همتون صبر بده
مادر بزرگم اردیبهشت ماه بعلت سکته مغزی بعد از اینکه یک ماه بیمارستان بود فوت کرد وقتی که این خبر رو به پدر بزرگم گفتند گفت من یتیم شدم . از اون روز دیگه امیدشو از دست داد به هبچکس نمیگفت که درد داره تا اینکه هفته پیش بعلت سکته مغزی اونم رفت پیش مامان بزرگم تا تنها نباشه
هر دوشون خیلی مهربون بودن.5 ماه بیشتر نتونست دورشو تحمل کنه
منم بی اختیار اشک ریختم
خدا رحمتشون بکنه
سارا جان خدا پدر شما رم بیامرزه
خدا همه پدرا رو بیامرزه و پدر من رو هم بیامرزززززززززززززززززززه
پدر منم خیلی مظلوماااااااااااااااانه مرددددددددددددددددددددددددددددددد... ایست قلبی کرد و خیلی درد کشید اما صداشم در نمیومددددددددد که کسی بدونه درد داره
سلام یاد 6سال پیش وقتی بابام براثر گاز گرفتگی مرد افتادم چقدر تلخ بود ولی خدا صبرمیده این روزا دلم براش خیلی تنگه فدای صورت ماهش اونموقع من 18 سالم بود خدا پسرم رو بهم داد 9 ماهه همه میگن عین بابامه ولی ... پدر منم بی نصیب نذارید
سلام دوستان خوندن خاطرات شما ... و داغ های که مونده گوشه دلتون خیلی ناراحتم کرد.... اما بدونید که خدا ارحم الراحمینه...
این چیزی که میخوام براتون تعریف کنم تو یه سال اتفاق افتاده....

عروسی خواهرم بود.... شوهر خواهرم تک فرزند بود و تو خانواده پدریش تنها پسر فامیل بود... از چند ماه قبل بساط عروسی اینها به پا بود.. همه چیز بهترینش تهیه شده بود و کلی ذوق و شوق داشتن هر دو خانواده.... عصر عروسی... خانواده عموم تو یه شهر دیگه زندگی می کنن.... پسر عموم خانومش تازه زایمان کرده بود و سه روزش بود... روز عروسی تصمیم گرفت بره شهرشون هم از خانومش خبر بگیره و هم دختر عموم رو بیاره عروسی.... اون روزها دختر عموم دانشجو بود و دختر بچه هاش رو زودتر با زن عموم و عموم فرستاد خونه مامانم....

توی راه یه کیلومتر مونده بود به مشهد پسر عموم من خوابش میگیره و میره زیر یه تریلی و هر دوتا شون فوت می کنن....
پسر عموم 27 سالش بود و یه بچه سه روزه داشت.
دختر عموم 30 سالش بود و دو تا دختر 9 و 7 ساله داشت.


هنوز 40 روز از فوت اینها نگذشته بود که یه شب خونه همین عموم و زن عموم بودیم... عصر وفات امام رضا بود.... خونه خواهر زن عموم نذری داشتن... ما هم رفتیم خونشون... بعد نذری اومدیم خونه عمون و شب سر سفره شام... حال عموی من بد شد.... تا زن عموم رفت داروهای عموم رو بیاره .... عموم سکته مغزی کرد از از پیش ما رفت....
دوباره غصه ها شروع شد و مراسم به پا شد....
عموم 54 سالش بود و هنوز یه دختر و پسرش ازدواج کرده بودن

40 روز از فوت عموم گذشت.... دیگه قرار شد سیاه نباشه جایی...
شوهر خواهرم طلا فروشی داشت و یکی از بازاری های مشهد بود که طلا رو میاورد و به بقیه طلا فروشی ها می فروخت.... اون هم تو مسیر برگشت به مشهد . نزدیک صبح خوابش می گیره و می افته تو یه پرت گاه و اون هم فوت میکنه...

شوهر خواهرم 36 سالش بود و خواهرم سه تا بچه داره.....
دیگه کل خانواده و فامیل داغون بودیم............... داغون داغون. حتی روی بچه ها هم اثر منفیش رو گذاشته بود این روزها........
باز این دفعه تا 40 روز هم صبر نکردیم و همه سیاهی ها رو دراوردن.... وشروع کردن به خیرات دادن و نذر و نیاز....

مامان بزرگم با ما زندگی می کرد.... روز عید غدیر خوب خوب بود.... مامانم ماها رو زودتر خبر کرده بود برای نهار....
من تهران زندکی می کردم و رفتم.... خونه مامانم..... سر سفره مامان بزرگم یه چیزی رفت تو گلوش.... چند تا سرفه و سکته قلبی کرد و اون هم رفت از پیشمون.....
درست هفته بعدش شوهر عمه ام فوت کرد......... و درست به 40 شوهر عمه ام خاله خودم فوت شد.... و مادر همین زن عموم که بچه هاش فوت شدن فوت کرد بنده خدا....

دیگه همه داغون بودیم....... از داغون یه چیزی اونور تر........... دیگه داشت سال می گشت و همه خوشحال بودیم که این سال نحس داره تمام می شه و این مشکلات هم از خانواده ما دور میشه ... هنوز تو این حال و هوا بودم.... که داره نحسی ازمون میگذره....

من تهران زندگی میکردم.... یه روز تلفن خونه سر صبح زنگ خورد.......
دختر عموی همین عموم که فوت کرده به من زنگ زدن.... که نسرین ما اومدین تهران و الان بیمارستان شریعتی هستیم بیا اونجا که من و فرنوش تنهاییم....
فرنوش( دختر 7 ساله دختر عموم........ که مادرش تو تصادف فوت شده بود)
تا رسوندم خودم رو بیمارستان نبشه قبر شدم....
وقتی رفتم بالا سر فرنوش هیچ رمقی نداشت.... این بچه بیماری قلبی داشت...... باید پیوند قلب می شد.....
فرنوش پیوند قلب شد...... اما باز هم کمتر از 40 روز تونست زنده بمونه....
درست 4 اذر امسال سه سال از اون روزها می گذره.... با فوت فرنوش ... دیگه همون ..... کل فامیل اینقدر داغون بودیم که کسی توان شاد بودن نداشت....
خدا الهی اول از همه به زن عموم صبر بده که واقعا از دست دادن همسر و دو تا بچه جوون و باز نوه و از دست دادن مادر خیلی خوردو شکستش کرده.... اما چاره ای نداره جز صبر.

ببخشید اگر طولانی شد یا زیاد شد.......
می خواستم بگم هیچ وقت غصه از دست دادن عزیزانتون رو نخورید .... این ها خواست خداست.... من و شماهم چیزی از خواست خدا نمی دونیم.....
زندگی کن و لبخند بزن به خاطر انهایی که با لبخندت زندگی می کنند...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   دخترپاییزی8608  |  4 ساعت پیش
توسط   مهدیهامو  |  6 ساعت پیش