مادر شوهر من هم فردای روز زایمانم به اصرار اومد بیمارستان از صبح تا بعداز ظهر تازه می خواست شب هم بمونه. به خدا قسم یه کاری کرد که من با اون شکم تازه بخیه شده هق هق گریه می کردم از دستش. پرستاری که هی میومد وضعیت منو چک کنه، بهم گفت مادرشوهره؟ با گریه سرم رو تکون دادم. گفت کاملا معلومه خدا بهت رحم کنه. بعد از مرخص شدنم هم یه بشقاب غذا درست نکرد برامون عوضش خودش و دوتا پسر عزبش هر روز عصر نشینی تشریف میاوردن خونه ما انتظارهم داشت مامان پذیرایی کنه که شوهرم خدائیش نذاشت. روز چهارم هم پاشدن رفتن مکه که ایشالا خیرازش نبینه چون برگشتنی یه کاری کرد که من و شوهرم باهم یه دعوای وحشتناک کردیم. کلا اینجور مادرشوهرا بمییییییییییییییییییرن.وای خدا دوباره اعصابم خراب شد.
بزرگترین مصیبت برای یک انسان آن است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن